ـ موفق باشی روموبرنمیگردونم و میگم ـ موفق هستم! ــ مامــــــان! اون چادر عربی من کوش؟ مامانم اخم هاشو توی هم میکنه و به سمت من میاد دلم از چهره ی عبوسش میگیــره من رو از نگاه تخس دیگران هیچ باکی نیست اما اینکه مادرم هم اینطور باهام رفتار میکنه یکم سخته..  با همون اخم همیشگیش چادرم رو برام میندازه و من اونو توی هوا می قاپم از روی زمین بلند میشم و کیفم رو بر میدارم به مادرم نزدیک تر میشم و بهش خیره میمونم همین طور بهش زل زدم که صدای بلندش  باعث شد مثه برق زده ها از جا بپرم ــ خب دختر چه اصراریه حتما چادر بپــوشی بدون چادر هم میتونی با حجاب باشی ــ مامان تو رو خدا بس کــــن بخدا بخاطر این چادر آبروی تو جلوی هیشکی نمیره! همینطور که به سمت در میرم چادرم روی سرم میذارم در رو باز میکنم که مادرم با لحنی ناراحتی میگه ــ چرا اینقدر زود میری؟ یه ساعت دیگه باید اونجا باشیا لبخند روی لبم نقش میبنده و میگم ــ اگه بخوام تو خونه نمازم رو بخونم باید تا اذان صبر کنم و دیر میشه؛برای همین میرم همون جاها یه مسجدی چیزی پیدا میکنم که نه نمازم عقب بیفته نه کلاسم منتظر شنیدن جوابی نمیمونم و از خونه خارج میشم ترجیح میدم مسیر رو با خط برم دو تا ایستگاه قبل از دانشگا پیاده میشم تا بتونم توی راه یه مسجد پیدا کنم و نمازم رو بخونم تمام کوچه ها و خیابون ها رو میگردم اما دریغ از یه مسجد با ناراحتی سرم رو پایین میندازم و مشغول راه رفتن میشم دنبال راه چاره ای میگردم که یک دفعه جرقه ای به ذهنم میزنه با خوشحالی مسیرم رو عوض میکنم بعد از طی کردن چند کوچه به مقصد خواستم میرسم سرم رو بالا میارم و به تابلویی که نصب شده نگاهی میندازم ــ پارک شقایق به داخل پارک میرم و گوشه ای که دور از دید دیگران هست رو برای پهن کردن جانمازم انتخاب میکنم کیفم رو کنار دستم میزارم و شروع به خواندن نمازم میکنم. بعد ازاتمام نماز جانمازم رو برمیدارم و توی کیفم میذارم. و با سرعت به سمت دانشگاه راه میفتم اکیپی که اونروز توی کلاس جمع بودن حالا توی محوطه دانشگاه میز گرد زده بودن.خواستم بی توجه از کنارشون رد شم که صدای یکی از اونها منو متوقف کرد ــ بچه ها آخوندمون اومد ... و بعد خنده ی بی وقفه ؛برای چندمین بار دلم شکست بغضی که چند ماهی توی گلو رخنه کرده بود رو شکستم خوشبختانه چون پشتم به اونها بود اشکهام رو ندیدن  در ورودی تا کلاسم رو با آخرین سرعت طی کردم خدا رو شکر کسی توی راهرو ها نبود باخیال اینکه کسی هم توی کلاس نیست با آخرین توان در کلاس رو باز کردم هیچ درکی از اطرافم نداشتم دررو محکم بستم و بهش تکیه دادم صدای ضجه مانندی از ته وجودم بیرون اومد.بعد از چنددقیقه اشکام رو پاک کردم و خواستم برم سمت نیمکتم که یکهو سرجام خشکم زد پسری ته کلاس نشسته بود و باتعجب به من خیره شده بود.اب دهانم رو قورت دادم و با تعجب و اضطراب نگاهش کردم.اینوتاحالاندیده بودم . میتونم همین الان اعتراف کنم بدشانس تر از من توی دنیا نیس که نیست پسر یه جزوه توی دستش داشت و درحال رونوشت گرفتن ازروش بود.نفسم رو با لرزش بیرون میدم و به سمت یکی از نیمکت ها میرم پسرهم نگاهش روازمن میگیره اما اون علامت سوال توی چشماش رو باتمام وجودم درک میکنم بعد تقریبا پنج دقیقه بقیه ی دانشجوهاهم وارد کلاس میشن... یکی از پسرا با صدای بلند میگه ــ به !آقا نیما! نوشتی جزوه هارو! همون پسری که چنددقیقه پیش توی کلاس بود از جاش بلند شد گفتـ ـ بله نوشتم سپاس! یکی از دخترا با خنده گفت ــ اوه اوه چه لفظ قلم! پس اسمش نیما بود...؛خنده ای میکنه و به جمع اونا ملحق میشه.یکی از دخترا چشمش به من میفته و با خنده میگه ــ راستی آخوند کلاسمونو بهت معرفی نکردم...؛اعصابم خورد خورد بود تاحالا هرچی سکوت کردم بسه! با اخم بهش خیره میشم و میگم ــ حرف دهنتو بفــهم! همشون با تعجب به سمت من برگشتند مشت هام رو محکم فشردم تا اشکهام بیرون نیان هر آن ممکن بود بزنم زیر گریه اخم هام رو غلیظ تر کردم و روم رو برگردوندم.خدا روشکر تا اومدن استاد حرف دیگه ای نزدن.استاد درحال درس دادن بود و من در حال فکر کردن به غصه هام. هیچی از حرفاش نمیفهمیدم تنها دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم تا نگاهش به من میفتاد سرم تکون میدادم.تو حال و هوای خودم بودم که یکهو گفت ـــ خانوم روشنا غفوریان و نیما بصیری با تعجب گفتم ــ چی؟؟ نگاهی به من انداخت و گفت ــ باهم کارتون رو تحویل میدین دهنم قفل شده بود،منظورش رو نفهمیدم؛ ـ،خب معلومه میخای گوش ندی و بفهمیـ؟؟ کلاس تموم شد و بچه ها دوتا دوتا کنارهم جمع شدن وسایلم رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم و خواستم از جام بلند شم ک پام محکم تو پایه ی صندلی خورد درد بدی تو تمام وجودم پیچید که از زور اون درد چشمهام رو محکم بستم! بعد از چند لحظه چشمام رو باز کردم و خواستم برم که همون پسره نیما جلوم ظاهر شد. آخه  تو این وضعیت چی از جونم میخادـ؟ با لبخند گفتـ