🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۷ حاکم و همسر و همراهانش وارد حرم شدند... و پس از عرض ارادت و زیارت ،روی صندلی‌های سلطنتی با پشتی بلند و کنده کاری شده،نشستند و کمی آن طرف‌تر تختی که برای جلوس عروس و داماد فراهم کرده بودند، قرار داشت و آن طرف تخت هم دو صندلی دیگر برای سلمان خان و همسرش ، مشاور اعظم و پدر داماد ، قرار داشت... با نشستن حاکم و روح انگیز بر کرسی‌هایشان، گویی اجازه ی جلوس به جمع حاضر را دادند....البته به جز پدر عروس و داماد و عاقد ، مردی در حرم وجود نداشت و کل جمعیت را زنانی از بزرگان و بزرگ زادگان تشکیل میداد. از آن طرف ، کاروان عروس، با کالسکه‌ای مجلل که تزیین شده باگلهای زیبا و رنگارنگ بود ، در حال رسیدن به حرم بود، جلوتر از کالسکه فرهاد و دوست صمیمی‌اش مهرداد حرکت میکردند و اطراف کالسکه‌ی عروس هم ، نگهبانان و گارد مخصوص سلطنتی که مهرداد ریاست آن را برعهده داشت ، گرفته بودند. بالاخره کاروان عروس کشان به حرم رسید و با بلند شدن صدای صلوات و پیچیدن بوی مشک و عنبر و عود ، عروس را درحالیکه چادری سفید برسر و صورت انداخته بود و دستش در دست زهرا، همسر شاهزاده فرهاد ،قرار داشت، بر تخت نشاندند.... کمی با فاصله، مهرداد این داماد بلند بالا که شادی از چشمانش میبارید و چون کودکی خجل و سربه زیر، چشم به گلهای قالی زیر پایش دوخته بود ،بر روی تخت ،کنار دختری که میرفت همسفر زندگی‌اش باشد، نشست.... عروس خانم از زیر چادر حریر سفیدش، چشم به دختری داخل آینه دوخت که قرار بود همسر مهرداد شود... و دلش مانند گنجشککی بی‌پناه خود را به دیواره‌ی بدن میکوبید ،چون بیم داشت از حوادث بعد خواندن صیغه ی عقد... تمام کارهایی که می‌بایست بشود ، انجام شده بود و عاقد که انگار عجله داشت، میخواست شروع به خواندن خطبه کند... فرهاد سر در گوش عاقد گذاشت و او هم همانطور که سرش را تکان می داد ، از زیر چشم به داماد و عروس مجلس نگاه میکرد. عاقد آرام مطلبی را گفت که در هیاهوی جمع گم شد و بلندتر ادامه داد: _دوشیزه ی مکرمه....آیا بنده وکیلم؟ و عروس که انگار بسیار ذوق زده و یا شاید هراسان بود، با صدایی که میلرزید در همان لحظه ی اول گفت : _با اجازه ی آقا امام رضاعلیه السلام و بزرگترهای مجلس،بله.... با گفتن این حرف ، صدای کِل کشیدن زنها به هوا رفت ، اما روح‌انگیز با تعجب خیره به دخترکش که در زیر چادر پنهان شده بود ، نظر افکند ، او فکر میکرد که گوشهایش اشتباه شنیده ....تا اینکه عاقد از جا برخواست و بیرون رفت... چون قرار بود هدایا را داخل سالن بزرگ قصر به عروس و داماد دهند ، پس لازم بود سریع‌تر به قصر بروند... قبل از بلند شدن ، روح انگیز اشاره به مهرداد کرد و گفت : _نمیخواهی روی همسرت راباز کنی و به اتفاق هم، اولین زیارت متأهلی را به جا آورید؟ مهرداد همانطور که عرق بر پیشانی اش نشسته بود بریده بریده گفت : _ب....ب...بله‌‌.. و با دستانی لرزان ، چادر را از سر همسرش کنار زد و ناگهان‌.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎