🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۹ جو‌ّ حرم مطهر،مملو از سکوت بود اما سکوتی که شاید مقدمه‌ی یک غوغایی بزرگ میشد... گلناز چادر بر سر کشیده بود و در زیر چادر مانند ابربهاری گریه میکرد و مهرداد خیره در عروس روی پوشیده ی داخل آینه ، زیر لب ذکری را مدام تکرار میکرد... سلمان خان و همسرش ،با نگاهی غضبناک به عروس نگون بخت چشم دوخته بودند و حاکم خراسان، بی‌هدف دانه‌های تسبیح گرانقیمت دستش را بالا و پایین میکرد... و روح انگیز خیره به عروس و داماد و جمعی که شاهد رسواییش بودند، در ذهن هزاران نقشه میکشید که چگونه این آبروریزی را سرپوش ندهد، اما مگر میشد؟ اینهمه جمعیت شاهد ماجرا بودند، آنهم زنانی که سلاح قویشان زبان و حرفهای خاله‌زنکی بود، روح انگیز هرچه زمان میگذشت برافروخته‌تر میشد و از دست تنها دخترش، به شدت خشمگین بود و تصمیم داشت بعد از مراسم عقد ، گوشمالی درستی به این عروس بی‌فکر بدهد... همانطور که جمع خاموش بود ،آرام درب حرم باز شد و تمام چشمها خیره به درب ورودی بود، اما در کمال تعجب دیدند که شاهزاده فرهاد به‌تنهایی وارد شد و هنگامی پشت سرش ،درب را بستند، همگی متوجه شدند که انگار فرهاد موفق نشده ،فرنگیس را راضی کند و به مجلس عقد بیاورد... فرهاد هنوز به پیشگاه حاکم نرسیده بود که روح انگیز صبر از کف داد و مانند اسپندی که از روی آتش می‌جهد، از جا برخاست و با صدای بلند فریاد زد : _پس کجاست خواهرت؟! فرهاد جلو آمد و همانطور که دست مادرش را میگرفت و به او‌کمک میکرد تا بنشیند، آهسته در گوشش گفت : _میدانم فرنگیس اشتباه کرده و باید جوری دیگر حرفش را به شما میزد اما الان در این جمع زنانه، روانیست شما به عنوان شاه‌بانوی دربار چنین برخوردی کنید، اندکی خویشتن دار باشید مادر... روح انگیز همانطور که دندان بهم می‌سایید گفت : _بگو بدانم آن دخترک خیره سر کجاست؟ فرهاد نزدیک پدرش شد و گفت : _فرنگیس نبود، هر کجا که گشتیم نبود که نبود، انگار آب شده و به زمین فرو رفته.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎