🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۱ سهراب بی‌خبر از آنچه که درپشت سرش در خراسان بزرگ میگذشت، همراه کاروان کوچکشان پیش میرفت... و الحمدالله تا اینجای کار ،خطری آنان را تهدید نکرده بود . سهراب دل داده بود به سخنان درویش رحیم و از آن طرف هر روز که میگذشت عزمش جزم‌تر میشد تا گنجینه را از آنِ خود نماید و به سرعت راه رفته را برگردد و خود را با مالی زیاد به طلب آن یار زیبا رو به قصر حاکم برساند... با گذشت چندین هفته از همراهی درویش رحیم، سهراب اندکی رفتار او را الگو قرار داده بود و به یک جوان دائم الوضو و سحر خیز تبدیل شده بود، دیگر نمازهایش مانند قبل از سر عادت نبود، بلکه دل میداد به راز و نیاز با پروردگار و این راز و نیاز وقتی با شب‌زنده‌داری همراه میشد، عجیب برجانش مینشست....حالا او خوب میدانست که قرآن سخن خداست که احکامش را در آن بیان کرده، درویش رحیم قدم به قدم با او راه میرفت و آیه به آیه را برای سهراب تفسیر میکرد...حال او میدانست که در پس این دنیای زیبا، خالقی یکتا قرار گرفته که مهر و عطومت عامش بر سر تمام موجودات جاری‌ست و اگر عبد باشی و بندگی کنی و بندگی کردن را یاد بگیری ، مهربانی خاصِ خداوند را نصیب خود می‌نمایی... درویش رحیم برای سهراب گفته بود اگر تو تمام کارهایت را بر مدار رضایت خداوند بچرخانی، بی شک خدا برایت آن میکند که در اندیشه‌ات نمی‌گنجد و به چنان جایگاهی خواهی رسید که در رؤیاهم نخواهی دید... درویش رحیم آنقدر گفت و گفت و گفت که دل سهراب را به هوس انداخت تا بنده باشد... و اوج عطوفت خدا را به چشم خود ببیند،... او تمام کارهایش را طوری انجام میداد که فکر می کرد رضایت خداوند در آن است ، فقط از فکر و‌خیال آن نقشه نمیتوانست خارج شود... صبح زود بود و کاروان پس‌از صرف ناشتایی در گرگ و میش صبح به راه افتادند، هنوز راه زیادی تا مقصد مانده بود ، به گردنه ای رسیدند بسیار باریک که گاری و بارش به سختی از آن رد می شد،.. با سختی و کمک هم ، گاری را رد کردند و یکی یکی از آن گردنه گذشتند،...و به جایی تقریبا مسطح در پشت کوه رسیدند،... ناگاه باران تیر که معلوم نبود از کجاست ،بر سرشان باریدن گرفت... سهراب که عمری راهزنی کرده بود ، دانست که در تله‌ی راهزنان گرفتار شده... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎