🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۲ کاروان کوچک قصه ما ، کاملاً غافلگیر شده بود، یارعلی با دیدن تیرهایی که به سمت آنان کمانه کرده بود گاری را متوقف کرد و سریع پایین پرید و در پناه دیواره‌های چوبی گاری پنهان شد.... احمد و مسعود و جعفر هم به تبعیت از او خود را به پشت گاری رساندند.... سهراب بی‌مهابا ،شمشیر به دست بر گرد شتر درویش رحیم میگشت تا مبادا گزندی به او برسد و شمشیر را در هوا می‌چرخاند و با آن تیرها را دور میکرد.... بعد از لحظاتی سخت و نفس گیر ،سهراب بانگ برآورد : _آهای کیستید؟ که به کاروان کوچک زارعین و کشاورزانی فقیر حمله نمودید ،بدانید به کاهدان زده‌اید و از این حملهٔ نابخردانه، چیزی نصیب شما نخواهد شد.... بعد از گذشت دقایقی از رجز خوانی سهراب، تعدادی سوار از پشت تپه‌ای در نزدیکی آنها بیرون آمدند، سواران همه روی پوشیده بودند...جمع راهزنان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند و سهراب در پی نقشه‌ای بود که با یک حمله، تمام آنان را از پا بیاندازد، او به مهارت جنگی خودش و همراهانش اعتماد داشت و میدانست که احتمالا تاجر علوی زبده‌ترین جنگاوران را همراه گنجینهٔ ارزشمندش کرده...پس همانطور که به مهاجمان چشم دوخته بود ، آرام آرام خود را به پشت گاری رساند تا نقشه‌ای را که در سر می‌پروراند به یارانش بگوید و با هم و هماهنگ حمله کنند.... وقتی به پشت گاری رسید،هیچ‌ اثری از همراهانش نبود، گویی آب شده بودند و به زمین رفته بودند.... نگاهی به درویش رحیم کرد که با طمأنینه در دنیای خودش و قرآن دردستش،غرق شده بود. ناگهان فکری از ذهن سهراب گذشت.... وای که چه بی‌عقل بود این مأموریت را پذیرفت، باید همان اول راه میدانست که کاسه ای زیر نیم کاسهٔ حسن‌آقا و آن تاجرعلوی که حتی خود را به سهراب نشان نداد بوده است....درست است، انگار تاجرعلوی قصد تصرف این گنجینه را داشته و این سفر هم نقشه ای بوده برای تصاحب آن.... سهراب با خود می گفت ...چه آدم ساده لوحی بودم من و چه راحت خودم را به نقشه ای حیله‌گرانه سپردم...براستی که کارشان حساب شده بود و حیله‌ای در بین است، وگرنه چرا می‌بایست تمام همراهان من که ادعای جنگاوری میکردند ، با حملهٔ راهزنان،به یک باره غیب شوند؟! سهراب در همین افکار بود که متوجه شد دستهٔ راهزنان که تعدادشان هم زیاد بود، دور او و گاری و درویش ،حلقه زده اند.... سهراب میخواست لب به سخن بگشاید و بگوید که میداند این نقشه‌ای‌ست از جانب تاجر علوی...اما جلوتر از آن، سردسته‌ی راهزنان چیزی گفت که سهراب را کلاً گیج و سردرگم کرد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎