🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی
#روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸۶
کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش که همه حاکی از این بود که سهراب بزرگ زاده ایست که از قِبَلش او هم میتواند به نان و نوایی برسد،...آرام دستهایش را روی دستهای مردانه و پر قدرت سهراب که یقهاش را چسپیده بود گذاشت و با لحنی مهربان گفت :
_بس کن پسرم ، من بد تو را نمیخواهم ، دوست دارم مال و منالی بهم بزنی و سری توی سرها درآوری...
سهراب دندانی بهم سایید و دست کریم را به کناری زد و همانطور که خیره در چشمان ریز او شده بود با لحنی محکم گفت :
_مـن پـسر تو نیستم ، لطفاً اینقدر پسرم پسرم به دلم نبند، اگر واقعاً خواستار پیشرفت و خوشبختی من هستی ،لطفاً دست از سر من بردار تا راهی را که تازه یافتهام و بیشک خوشبختی من در آن است را بروم....
کریم که حالا سهراب، یقه اش را رها کرده بود ،بر جای خود نشست و گفت :
_نکند تو خوشبختی را در دخیل بستن به ضریح و معتکف مسجد شدن و ریاضتکشی میدانی؟؟ من واقعاً سر از کار تو در نمیآورم ، همراه کاروان مشتی فلک زدهٔ آسمان جل شده ای و قصد زیارت کربلا نموده ای که مثلاً به کجا برسی هااا؟!
سهراب با شنیدن این حرف ، کاملا متوجه شد که کریم با وجود تعقیب و مراقبت او ، هیچ از گنجینهای که داخل گاری پنهان است نمیداند... پس فکری مثل برق از سرش گذشت، حال که به لطف کریم و فرار همسفرانش، گنجینه مفت و مسلم در آغوش او افتاده بود، باید به طریقی با کریم کنار میآمد ،بدون اینکه او را از وجود چنین گنج گرانبهایی آگاه کند و در موقعیتی مناسب، همراه گنجش ،کریم و دار و دسته اش را قال میگذاشت و فرار میکرد به طرف خراسان....
کریم هم بیخبر از آنچه که درذهن سهراب میگذشت ، دنبال راهی بود که این پسرک خیره سر را نرم کند... و دوباره زیر بیرق خود درآورد که اگر در آینده به مال و منالی رسید، او هم بی نصیب نماند...
در همین حین که دو نفر داخل چادر هرکدام در افکار خود غرق بودند، هیاهویی زیاد از بیرون چادر به گوش رسید و صدای پای سم اسبانی که به آنها نزدیک میشدند شنیده می شد...کریم هراسان از جا بلند شد و قبل از سهراب، خود را به ورودی چادر رسانید... و تا گوشهٔ چادر را بالا گرفت تا ببیند چه خبر است، تیری که از چلهٔ کمان پرتاب شده بود، بر بازویش نشست..
سهراب خود را به کریم رسانید و از بالای شانههای او ، بیرون را نگاه میکرد و از آنچه که میدید غرق شگفتی شده بود...و یک آن ، فکری مانند برق از سرش گذشت و فیالفور و بی توجه به حال زار کریم خود را به بیرون چادر رساند...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎