🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۰ فرنگیس با شادیی کودکانه ، کنارهٔ کوه را که چشمه‌ای گورا بود، نشان کرد و با سرعت میتاخت‌... بهادرخان هم ناباورانه و آرام آرام در پناه درختان ،به دنبال او روان شده بود ، آتشی که درون دل بهادرخان به پا شده بود و الان داشت یواش یواش سرد میشد، با دیدن فرنگیس،گویی دوباره گُر گرفته بود...آخر ازدواج با فرنگیس برای او بسیارمهم بود ، جدا از اینکه این دخترک زیبا بر دل هرجوان زیباپسندی مینشست، اما بهادرخان میخواست با ازدواجش هم به پول و پله ای بسیار دست یابد... و هم جا پای خود را درحکومت خراسان محکم کند،... او نقشه‌ها داشت و برای حاکم شدن خودش بر خراسان بزرگ خیال‌ها بافته بود که اولین قدم برای رسیدن به آن تخیلات شاهانه، ازدواج با پری روی دربار بود...و علی رغم تلاش زیادی که کرده بود،ناگهان روزی در کمال ناباوری، قاصد روح انگیز سر رسید و‌ جواب رد به خواستگاری او داد و مژدهٔ عروسی فرنگیس و مهرداد را در بوق و کرنا کرد...درست است که بهادرخان برای ازدواج با فرنگیس حاضر بود با همه بجنگد ، اما مهرداد فرق میکرد ، او عزیز دردانه و رفیق گرمابه و گلستان شاهزاده فرهاد بود... حال که بهادرخان ،فرنگیس را به تنهایی و بی خبر در اینجا میدید، شصتش خبردار شد که اتفاقی افتاده ، باید سر درمی‌آورد چه شده؟...الان بهادرخان امیدوارتر از همیشه، با ذوقی که در دلش افتاده بود به دنبال، شاهزاده خانم، اسب می‌راند. فرنگیس رد آب را گرفت و به صخره ای که از زیر آن چشمه آب جاری بود رسید... بی‌درنگ از اسب به زیر آمد، دستی به پهلوی اسب سفیدش کشید و گفت : _برو برفی...برو آزادانه از این علف های تازه بخور و من هم به بالای صخره میروم تا آب گوارا بنوشم... فرنگیس چون بچه آهویی سرحال،جست و خیز کنان خودش را به کنار چشمه رساند. خیره در آینهٔ آب ، به یاد آن جوان پهلوان افتاد که روزگاری بود، دل در گرو مهرش سپرده بود...فرنگیس همانطور که خیره به عکس چشمان زیبایش در آب چشمه بود با صدای بلند گفت : _آخر تو‌ کجایی؟ بودی هااا....کجا یک باره غیبت زد؟؟مگر نمی دانی من از همان روز مسابقه، همان لحظه ای که ناجوانمردانه بر زمین افتادی و تیز از جا برخواستی دلم برای تو لرزید... بهادرخان خود را به زیر صخره رسانده بود و در پناه آن، مشغول گوش دادن به حرف های فرنگیس بود، باورش نمی شد...این دخترک...این دخترک چه تودار بود و براستی عاشق او شده بود و بهادر بیچاره خبر نداشت و تا فرنگیس از مسابقه گفت ، آن صحنه را پیش رو آورد...قند در دل بهادرخان آب میشد، گوشهایش را تیز کرد تا بقیهٔ حرفهای فرنگیس را بشنود که ناگهان.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎