🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۷ سهراب با دهانی خشکیده، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ، با تلاش زیاد که گویی کوه میکند، اسب را از گاری جدا کرد و نگاهش را به رخش دوخت. رخش که انگار معنای نگاه سهراب را می‌فهمید، بدون شیهه و صدایی به پیش رفت.... سهراب، گاری را به رخش بست و همانطور که او را نوازش میکرد گفت : _روزگاری پیش، من به خاطر نجات جان پسربچه‌ای درکنار مادیانی که مادر تو بود ،تو را هدیه گرفتم، کاش امروز تو رسم ادب به جا می‌آوردی و جان من را نجات میدادی و با این حرف فریادی زد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت....خداااا..... صدای سهراب در بیابانی بی آب و علف و شوره‌زاری داغ، گم شد.... اشعه‌های خورشید، چشم سهراب را می زدند، ناگاه یادش آمد که نماز ظهر و عصرش را نخوانده، با همان حال نزار در سایهٔ رخش، که خود از تشنگی بی‌تاب بود، روی زمین نشست،کف دستانش را بر شن های تفتیدهٔ بیابان زد و تیمم کرد...رو به سویی که فکر میکرد قبله است، نمازش را نشسته خواند ،چون هیچ رمقی در خود نمیدید که مانند همیشه نماز را ادا کند... سلام نماز را داد و سر بر زمین داغ صحرا گذاشت... و با صدای بلند فریاد زد .... خدااا،... درویش رحیم میگفت... که مدام ما را آزمایش میکنی ، خداوندا اگر مرا با این گنجینه آزمایش میکنی ، به خودت قسم که دیگر چشم داشتی به آن ندارم ، تو جانم را نجات بده، من عهد میکنم ،این گنج را به دست صاحب اصلی اش برسانم....خدایااا توبه، از گناهانم توبه، از دزدی و راهزنی هایم توبه، تو‌ خود خوب میدانی که من درست بزرگ نشدم، حلال و حرام نمیدانستم، وگرنه مرا با راهزنی چه کار ؟ خداوندا در رحمتت را به رویم بگشا و مرا از این بیابان سوزان نجات ده، قول میدهم دیگر به مال هیچ‌کدام از بندگان دست درازی نکنم، قول میدهم تا آنجا که میتوانم جبران مافات کنم ،قول می دهم.... و در اینجا به یاد حرف درویش رحیم افتاد، همانطور که اشک چشمانش بر شن‌های داغ میریخت و سریع خشک میشد و فقط ردی از آن به جا بود... با تمام توان فریاد زد.... درویش میگوید ما صاحب داریم،... میگوید اگر از ته قلب او را به یاری بطلبیم به فریادمان می رسد... و سرش را بالا گرفت و با فریادی سهمگین ادامه داد: «یا صاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی»... و ناگاه از هرم گرمی هوا و تشنگی‌ای که بر او مستولی شده بود،.... بیهوش بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمیفهمید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎