🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۹ سهراب مانند انسانی مجنون به دور خود میگشت،.... گاهی می‌ایستاد و نگاهی به دور و برش می انداخت..، گاهی دست به یال رخش میکشید و خیره در چشمان درشت او می گفت : _آیا به راستی تو هم او را دیدی... سهراب تمام حرف هایی را که زده بود به خاطر آورد،وقتی از نام و نشان و چگونگی بودنش در این بیابان، پرسید، ایشان فرمودند : _تو خود مرا صدا زدی.... یعنی چه؟! سفارش نموده بود که به عهدت پایبند باش،... یعنی اگر او‌فرشته نبود...؟؟ پس از کجا عهدی را که با خداوند کردم میدانست ؟! و ناگهان بیاد آورد... که ایشان فرمود: اگر خواستار دیدار مایی به مسجد سهله بیا... پس....پس او هم آدمیزاد بوده....مسجد سهله... با خود گفت..آهان احتمالا امام جماعت مسجد است، او حتماً آنقدر در عبادت و بندگی خدا کوشا بوده، که خداوند به این درجه او را رسانده تا مثل فرشتگان بر بنده‌های در راه مانده نازل شود و آنها را از مرگ برهاند... اما آن مرد خدا میگفت که من او را صدا زدم...میگفت که سالهاست دربه در بیابان است... سهراب هر چه به ذهنش فشار می‌آورد به خاطر نداشت کسی را صدا زده باشد ،پس چون از این موضوع گیج بود، تصمیم گرفت یک راست به شهر پیش رویش برود و آن مسجد را پیدا کند....نه ...اول باید از شر این گنجینه خلاص شود....خدا میداند تا عراق عرب چقدر راه مانده؟!... سهراب سوار بر رخش شد... و رخشی که گاری پر از جواهرات را به دنبال خود میکشید، بی امان به جلو میتاخت. دیگر نه این گنجینه و نه تمام جواهرات دنیا به چشم سهراب نمی‌آمد،.. او به دنبال جواهری بود که اینک سهراب را مجنون خود نموده بود... و حاضر بود برای رسیدن و یک لحظه دیدن او ،جانش را بدهد.. بالاخره پس از دقایقی به ابتدای شهر رسید، اطراف شهر پر از نخلستان هایی بود که نخل های زیبا و پرثمر داشت...سهراب با دیدن نخل ها، احساس خاصی به او دست داد ،احساسی غریب و آشنا... از نخلستان ها گذشت... و به خانه‌هایی رسید که در ابتدای شهر، ردیف کنار هم قرار داشتند، مردی با لباس سفید بلندی در حالیکه خوشه ای خرما به کول زده بود،پیش میرفت.... سهراب نزدیک مرد شد و سرعتش را کم کرد و با زبان فارسی گفت : _سلام ، ببخش برادر ، این شهر نامش چیست؟ آن مرد که چهرهٔ آفتاب سوخته‌اش نشان از رنج روزگار میداد باتعجب بر جای خود ایستاد و همانطور که کمرش را راست میکرد با زبان عربی و لهجه ای غلیظ به سهراب میگفت... که زبان و منظور او را نمی فهمد... سهراب متوجه شد که وعده آن مرد خدا راست است و گویا واقعا به عراق رسیده ، پس با زبان فصیح عربی همان سؤال را پرسید... آن مرد که متوجه شد سهراب زبان عربی هم میداند ، لبخندی زد... و همانطور که اشاره به خرمای روی دوشش می کرد گفت : _اینجا کوفه است برادر....اگر مقصدت داخل شهر کوفه است ، حال که گاری ات خالی ست ،میشود مرا نیز تا جایی برسانی ؟ سهراب که باز دوباره غافلگیر شده بود با من من گفت : _ب....بله حتماً ، سوار شوید. آن مرد سوار بر گاری شد و سهراب نگاهی به او انداخت و گفت : _مطمئنی اینجا کوفه است ؟ مرد عرب خنده بلندی کرد و گفت : _تو را چه می شود؟! تو از کجایی که اول به زبانی دیگر حرف زدی و حالا در اینکه این شهر کوفه باشد شک داری؟! سهراب دیگر صلاح ندید بیش از این ، خود را گیج نشان دهد،. همانطور که به یاد آن فرشتهٔ نجات آهی میکشید گفت : _حاکم کوفه کیست و در کجا زندگی میکند؟ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎