🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ ننه صغری پیش میرفت ، کمی جلوتر، تکه‌ای چوب بلند و ضخیم را پیدا کرد و مانند عصا در دست گرفت،...هر چه که جلوتر میرفت، نگاه جستجوگرش ،اطراف را می‌پایید... به گردنه که نزدیک میشد ، هیجانی عجیب که وجودش را گرفته بود، بیشتر و بیشتر میشد....ننه صغری از سربالایی نفس گیر گردنه بالا رفت، تخته سنگی را نشان کرد... و با شتاب به طرفش رفت، روی آن نشست و به راه پیش رویش چشم دوخت.. ننه صغری همانطور که نفسی چاق میکرد، همه جا را از نظر می‌گذراند،...یادش می‌آمد که بارها و بارها این گردنه و آن درهٔ زیرش را جستجو کرده... همان‌جایی که می‌گفتند جمیله را گرگ دریده و او هیچ وقت باور نکرد که این قصه راست باشد،... چون اگر گرگی بود، حتما تکه استخوانی، پیراهن خونی، لنگ کفشی، تکیه ای از چارقد و...نیز باید بود.. که او باور میکرد جمیله رفته اما وقتی که فقط خبر خشک و خالی به او دادند، میدانست که همه‌اش دروغ است، او میگشت یا جمیله اش را پیدا کند یا اگر واقعا گرگی وجود داشت، ننه صغری بینوا هم بدرد تا از رنج این دنیا راحت شود... تمام کاری که ننه صغری میتوانست برای جمیله‌اش انجام دهد همین بود، البته صدها نذر کوچک و بزرگ هم کرده بود که اگر جمیله را پیدا کرد، می‌بایست نذرهایش را ادا کند.... روز به نیمه رسید، اما خبری نشد که نشد... ننه صغری، خسته از گشتن بیهوده، دوباره خود را به تخت سنگ رسانید و روی آن نشست،... همینطور که آواز لالایی را زیر لب زمزمه میکرد ،چشم به درهٔ پایین که رودخانه ای خروشان از آن میگذشت دوخت...همینطور که با چشمان تیزش خیره به آبهای دره بود، ناگهان از دور متوجه چیزی شد... کنار درخت بیدمجنون که برگهایش چون چتری بر سرش ریخته بودند و داخل آب را جارو میکردند، چیزی شبیه جسم یک انسان ،یک زن و شاید یک دختر به چشمش خورد... ننه صغری هراسان از جا برخاست... و به سمت راه باریکی که به طرف دره میرفت به راه افتاد، او آنقدر این راه را رفته و آمده بود که حتی حساب سنگ ها و درختان اینجا هم داشت... ننه صغری مانند عقابی تیزبین انگار به سمت هدفش پرواز میکرد، دل در دلش نبود، با خود زمزمه میکرد.... جمیله، جمیله، من میدانستم تو هستی ،تو خواهی آمد، همانطور که جلو میرفت ،.. سنگ‌ریزه‌ها از زیر پایش با شتاب پایین میریخت.... ننه صغری ،نفس زنان خود را به بید مجنون رسانید، شاخه های انبوه درخت را به کناری زد و پیش رفت.... تا اینکه چشمش به پیکر بی‌هوش فرنگیس افتاد...که در آن روسری سفید و لباس‌های زر دوزی شده‌ی اعیونی که اینک به گل و لای رودخانه آلوده شده بود، مانند قرص ماهی رنگ پریده میدرخشید... ننه‌صغری همانطور که اشک از چهارگوشهٔ چشمانش میریخت ،خود را به فرنگیس رساند،... با احتیاط دستانش را پشت شانه‌های نحیف دخترک انداخت... و آرام آرم او را به جلو کشید و از رودخانه دور کرد و کمی آنطرف تر روی زمین مسطحی که پر از چمن های سرسبز بود، قرار داد.... ننه صغری ،متوجه سر شکستهٔ دخترک شد و چارقدی را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز کرد و بر سر فرنگیس بست و‌ گفت : _کجا بودی ننه؟ کجا بودی دخترکم؟ کجا بودی نوعروسم ؟ من هیچ وقت رفتنت را باور نکردم، اما همه میگفتند رفته‌ای و وقتی به تمام اهل ده میگفتم ،جمیله من زنده است، من را مجنون و دیوانه میخواندند.... ننه صغری بی توجه به اینکه این دخترک زیبا... هیچ‌شباهتی به دخترش،جمیله ندارد، درد دلهایش را بر بالین این دخترک بیهوش میگفت... و اشک میریخت، تا اینکه.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─ @resane_besaznafrosh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎