🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۴ عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد : _هووی مرد، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن... عبدالله آهی کشید و همان‌طور که با تأسف سرش را تکان میداد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب میشد، آمد... جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی میپرسید و همهمه ای به پا شده بود،... عبدالله دستش را بالا برد و گفت : _به خدا منم نمیدونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده، الانم زنده است،اما بیهوشه، ان‌شاء‌الله که بهوش آمد،خودش لب به سخن باز میکند و حرف میزند و آنموقع میدانیم که کیست و‌چکاره است و کمکش میکنیم تا به نزد کس و کارش برود. در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت : _عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ میخواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال می‌آورد... عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت و‌گفت : _ننه حلیمه، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی، بفرما، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند،چون تا جایی میدونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود، نیشخندش نکردی، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است.. ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت...و همانطور که جمعیت خیره نگاهش میکرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد.. و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست... عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست... و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر میشد ، به تبعیت از او نشستند... هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری میکرد، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد، هرکسی در رابطه با خانواده او نظری میداد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباس‌های گل‌آلود و حریر و‌ گرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود... همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت : _هووی عبدالله... عبدالله مثل فنر از جا پرید و گفت : _چی شد ننه حلیمه،من همینجا هستم،نیاز نیست های وهوی کنی ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند، گلویی صاف کرد و‌گفت : _صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده، نذر کردم،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فی‌الفور، سر یکی از بره‌ها را ببر،.. در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم وبهوش که آمد، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد.... عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی میکرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد و‌ گفت : _جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار،... وقتی ننه صغری یک‌چیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد... با این حرف عبدالله ، قهقهه‌ی جمع به هوا رفت ... و جعفر با شتاب به سمت خانه‌اش روان شد. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─ @resane_besaznafrosh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌