🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰ تا ننه صغری خبر از بهوش آمدن فرنگیس داد، جمع زنانی که دور دیگ آبگوشت را گرفته بودند، به یکباره به سمت درب اتاق هجوم آوردند... ننه صغری که انگار از گفتن این خبر ، پشیمان شده بود،کاسه را لبهٔ چارچوب در گذاشت و دو دستش را از هم باز کرد و به دو لنگه درب تکیه داد تا مانع ورود زنها به داخل اتاق شود... زنها جلوی درب را گرفتند اما ننه صغری نمیگذاشت کسی داخل شود... که ناگهان مریم بانو ،خود را از بین جمعیت جلو کشید و رو به ننه صغری گفت : _یعنی من را هم نمی گذاری داخل اتاقت شوم ؟ ننه صغری نگاهی خجالت‌زده به او کرد و گفت : _ببخشید مریم بانو ،شما زن کدخدای ده هستید، منزل خودتان است، به خدا متوجه حضورتان نشدم، آخه اینقد ذوق اومدن... مریم بانو ننه صغری را به کناری زد و‌گفت : _خیلی خوب حالا کمتر حرف بزن و برو به کنار تا ببینم این دخترک نگون بخت کیه و اینجا چه میکند... ننه صغری همان‌طور که با غرولند کنار میرفت رو به جمع گفت : _جز مریم بانو کسی داخل نشود و رو به زن کدخدا گفت : _عجب حرفی میزنید، خوب معلومه جمیله است دیگه...میخوای کی باشه؟! مریم بانو‌همانطور که کنار بستر فرنگیس می‌نشست گفت : _صبر کن الان معلوم میشه که کی راست میگه و رو به فرنگیس که خیره به حرکات او بود، با محبتی در کلامش گفت : _دخترقشنگم ، بگو ببینم اسمت چیه؟ پدر و مادرت کی هستن و کجا زندگی میکنن و چی شد که به رودخونه افتادی؟ فرنگیس بدون حرفی خیره به او بود...مریم بانو دستی به گونهٔ نرم او کشید و گفت : _دخترم، نترس...ما کاریت نداریم، میخواهیم تو را به کس و کارت برسونیم و با اشاره به ننه صغری ادامه داد: _ننه صغری هم زن مهربانی‌ست ، تو را نجات داده و فکر میکنه دخترش هستی... بگو عزیزکم کی هستی؟ فرنگیس آب دهنش را قورت داد...انگار تمام تن و بدن ،زنان روستا گوش شده بود تا ببینند،این دخترک غریب چه جواب میدهد... فرنگیس شمرده شمرده و آهسته گفت: _م...م..من چیزی به یادم نمی‌یاد ،اما فکر کنم جمیله باشم و با نگاهی التماس آمیز رو به ننه صغری گفت : _سرم...سرم داره میترکه ننه‌صغری... ننه صغری که اشک شوق به چشمانش آمده بود کِل کشان رو به جمع زنان گفت : _دیدید...همه تان شاهد بودید که خود خود جمیله است... و سپس به طرف طاقچه رفت و استکان کمر باریک را برداشت و همانطور که از کتری جوشانده داخل استکان می‌ریخت گفت : _آی به قربان دخترقشنگم بشم من، بیا این جوشونده دردت را کم میکنه و در همین هنگام کاسهٔ آبگوشت هم رسید... فرنگیس که جوشانده را سر میکشید، ننه صغری هم نان را داخل کاسه تلیت کرد و در میان تعجب و بهت زنان روستا، لقمه لقمه ،غذا را در دهان فرنگیس میگذاشت و با هرلقمه، قربان صدقهٔ او میرفت.... مریم بانو که انگار به خواسته اش نرسیده بود،غرغر کنان از جا برخواست و زیرلب میگفت... قربون خدا بشم من، در و تخته را چه خوب با هم جور میکنه..همدمی دیوانه برای ننه صغری مجنون هم رسید...کم بود جن و پری ،یکی هم از پنجره پرید... با گفتن این حرف، زنان ده در حالیکه نیششان تا بنا گوش باز بود.. از درب اتاق فاصله گرفتند و مریم بانو را مانند نگین انگشتری دربرگرفتند و به طرف جایی که دیگ نذری به پا بود رفتند...و هرکدام حرفی میزد اما همه هم قول بودند که همدم خوبی نصیب ننه صغری شده ،خصوصا که سرا پایش پر از طلا و زیور آلات بود...و فرنگیس، شد ،یک دختر روستایی به نام جمیله.... روزها به سرعت برق و باد میگذشت، فرنگیس بدون اینکه از گذشته‌اش چیزی به خاطر بیاورد ،با نام جدید و سبک زندگی روستایی خو گرفته بود...البته ننه صغری به او اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزند و حتی کمتر از خانه بیرون می‌آمد تا زیرنگاه جستجوگر مردم و باران سؤالات خاله‌زنکی خانم‌ها قرار نگیرد...ننه‌صغری مشغول تعریف از بچگی‌های جمیله بود و خواهر برادرهای او که هر کدام به دردی از این دنیا رفته بودند.. و جمیله هم با هزار نذر و نیاز به درگاه خدا نگه داشته بودند... ننه صغری گرم گفتگو بود که درب اتاق را زدند و صدای کلفت «مش باقر» بود که از پشت درب به گوش رسید : _هووی ننه صغری خونه‌ای؟! ننه صغری که انگار مدتها بود منتظر رسیدن مش باقر بود، حرفش را نیمه‌کاره گذاشت و باسرعت درب را باز کرد و گفت : _سلام مش باقر...رسیدن به خیر...بفرما داخل... چه خبرا برای ما داری؟ مش باقر سینه‌ای صاف کرد و‌گفت : _سلام ، عاقبتت به خیر...الوعده وفا...طبق قولی داده بودم ، یک کاروان پیدا کردم که دو، سه روز دیگه راهی کربلا هستند اگر میلتان بر رفتن است و امام شهید شما را پذیرفته باشد،بسم الله...تا فردا خودتون را به شهر برسونید...اگر با قاطر صبح زود حرکت کنید، نزدیک شب به کاروانسرای بیرجند خواهید رسید،اونجا کاروانیا قرار مدار گذاشتن تا جمع شوند...