🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی
#روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
هر دو نفس زنان برسرزمین ایستادند، عبدالله که گرم چیدن علفهای هرز بین گندمزار بود ، با دیدن همسر و آن دختر ، علفها را به کناری ریخت و گفت :
_چه شده ضعیفه؟! آفتاب از کدام طرف درآمده که خانه را ترک کردید هااا...؟
ننه صغری همانطور که از ته دل خنده می کرد گفت :
_مژده بده عبدالله...مژده بده که به مراد دلم رسیدم...
عبدالله نیشخندی زد وگفت :
_به مراد دلت ، دختر یکی یک دانه ات که مدتی ست رسیدی...
ننه صغری همانطور که بر روی زمین خاکی مینشست تا نفسی تازه کند ،گفت :
_اون که بله...اما موعد ادای نذرم رسیده... انگار امام شهید طلبمان کرده، اگر دست بجنبانیم تا فرداشب به کاروانسرای بیرجند میرسیم به جمع زوار کربلا ملحق میشویم...
عبدالله که گویی خشکش زده بود، خیره به او حرف نمیزد...ننه صغری که حال غریب شوهرش را دید گفت :
_آهان...تو هم شوکه شدی هاا؟! همین الان مش باقر خبرش را برایم آورد...
عبدالله آهی کشید و گفت :
_زن..تو کی مش باقر را دیدی و او را مأمور پیدا کردن کاروان به کربلا کردی؟! اخر با کدام عقلت تصمیم به رفتن به زیارت آنهم کربلا گرفتی؟؟ ما خیلی هنر کنیم تا همین خراسان به پابوس امام غریب برویم...کربلا سرمان را بخورد...
ننه صغری که انتظار نداشت،شوهرش به این راحتی از زیر بار سفر به کربلا در برود گفت :
_مرد ، توکل کن ...امام شهیدمان قبولت کرده...برات زیارت داده و تو میخواهی این سعادت را از خودت بگیری؟!
وچون دید عبدالله حرف نمی زند ادامه داد: _من نمی دانم چه در سر تو میگذرد، اما من نذر کردم مرد...نذر کردم میفهمی؟ اگر نیایی، مجبورم با همین دخترک بروم ، سفر به زیارت به عشق حرم امام ، سخت تر از فرار از چنگ از ما بهتران برای این دختر نیست...بلکه بسیار هم شیرین است...
عبدالله که از حرفهای زنش انگار کفری شده بود ،با دو دست بر سرش زد و گفت :
_من چه کنم از دست تو زن مجنون؟! هر سازی زدی به آن رقصیدم ،اما این یکی نمیشود، رفتن به زیارت،آنهم به عراق عرب.. پول میخواهد، توشه میخواهد..کو پول، کو مال؟! کو سرمایه؟! بده به من تا همین الان راهی شویم...
عبدالله به گمان خود سنگ بزرگی پیش پای زنش انداخته بود و ننه صغری هم مبهوت و حیران دوردستها را مینگریست ومدام آه میکشید و جوابی نداشت بدهد..که ناگهان صدای لطیف مظلوم ،فرنگیس بلند شد و درحالیکه دست زیر چارقد سفید و بلندش میبرد وکلاه کوچکی که مرسوم آنزمان بود از زیرروسری برسر میکردند که هم مانع بیرون زدن موها شود و هم نوعی زیور محسوب میشد را از سر بیرون آورد.کلاهی که دور تا دورش با سکههای طلا و مرواریدهای سفید و گرانبها دور دوزی شده بود و قیمتی زیاد داشت و نشان میداد که این دخترکی که فراموش کرده کیست و اینجا چه میکند، از خانواده ای متمول و ثروتمند است.
فرنگیس کلاه را بیرون آورد و سپس دسته النگویی را که بر دست داشت، به زحمت بیرون آورد و داخلش گذاشت و دست برد سمت گردنش...
ننه صغری که کاملا میفهمید، قصد فرنگیس چیست، دستش را چسپید و گفت :
_نه دخترم اینها مال توست...نه..
فرنگیس کلاه را به سمت عبدالله داد و گفت :
_من به اینها احتیاجی ندارم، فقط دوست دارم، ننه صغری نذرش را ادا کنه و خودمم خیلی دوست دارم برم حرم...فکر میکنم حرم جای خوبیه و میتونه حال من را بهتر کنه...
عبدالله تا این حرف را که فرنگیس در کمال مظلومیت و صداقت گفته بود، شنید. آه بلندی کشید و با خود گفت :
_نمیدانم ...شاید هم امام طلب کرده
و کلاهی را که مشخص بود با فروشش به تنهایی ،خرج سفرشان درمیآید، گرفت و رو به ننه صغری گفت :
_بلند شو زن..میبینی چه آتشی به پا کردی.. پاشو باید فکری به حال زمین و آن گاو و گوسفندها کنیم.
ننه صغری همانطور که ازجا برمیخواست به سمت فرنگیس رفت و ماچی آبدار از گونه دخترک گرفت و گفت :
_قربانت شوم که آمدی و با آمدنت نور و روشنایی و شادی را به خانهام آوردی
و سپس رو به عبدالله گفت :
_برای زمین و گاو و گوسفندها هم نگران نباش، با خواهرم کبری،صحبت کردم و قبول کرده در نبود ما مراقب تمام زندگی ما باشد و کار زمین هم به دست پسرش جواد بدهد، از بابت چیزی نگران نباش...
عبدالله همانطور که سرش را تکان می داد گفت :
_داد از دست تو که زیر زیرکی تمام کارهایت را میکنی و آخرین نفر خبرش به عبدالله بیچاره می رسد،هعی....هعی...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
@resane_besaznafrosh