🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۲۷ و ‌۱۲۸ ابو مرتضی، حاکم کوفه که مردی فهمیده و دنیادیده بود و هیجان روحی این پسرک قاصد را که عجیب به دلش می‌نشست، دید..دانست که او دلش در گرو مهر کسی افتاده که دل عالم امکان در گرو مهر اوست، پس صلاح ندید که او را مجبور به ماندن کند..و علی‌رغم،خواهش همسرش مبنی بر نگه‌داشتن سهراب در قصرکوفه ، سهراب را به همراه چند سرباز راهی مسجد سهله کرد..اما چند تن دیگر را نیز مأمور کرد تا مخفیانه تمام حرکات سهراب را زیرنظر بگیرند و هرکجا که رفت با او باشند و در ضمن وسایل رفاه و وعده‌های غذایی او را به طریقی که خودش نداند ازکجا میرسد برای او فراهم نمایند... سهراب سرشار از حس خوب دیدار،سوار بر رخش، این اسب راهور و یار قدیمی به همراه دو نفر سرباز در تاریکی شب بعد از خواندن نماز و صرف شام درخدمت حاکم و همسرش که کاملا مشخص بود به او لطفی ملموس داشتند، به سمت مسجد سهله حرکت نمود... هوای شب که به صورتش میخورد، او را سرحال‌تر می‌آورد، او با چشم دوختن به ستارگان آسمان که گویی هرکدام در دل خویش رازی نهفته داشتند با خود میگفت... براستی که شب آفریده شده برای آرامش و یا به قول درویش‌رحیم، شب خلق شده برای عبادت، برای درمحضر خدا بودن و تلاش برای گلچین کردن روزها و نعماتی که قرار است در روز برای ما مقدر شود‌...راه تاریک بود اما دل مسافر این راه روشن روشن می‌نمود..بالاخره بعداز ساعتی سوارکاری که باسرعت و اشتیاق می‌گذشت، به مسجد سهله رسیدند...سهراب از عجله‌ای که برای دیدار داشت، مانند انسان های مجنون، خود را از اسب به‌زیرانداخت، همراهش افسار اسب را گرفت و سهراب اصلا نفهمید که رخش این اسب زیبا و دوست‌داشتنی‌اش را به کجا می‌برد..او فقط می‌خواست به آن فرشته نجاتش برسد.. همین..اما نمی‌دانست که درمسیر عشق پای‌گذاردن کار هرکس نیست..و سختی‌ها پیش رو داری تا به آن دلدار دل‌آرا برسی.. سهراب هراسان وارد مسجدسهله شد، در نورکم فانوسی که جلوی محراب گذاشته بودند، تک و توک افرادی را دید که مشغول عبادت هستند...همانطور که زانوهایش میلرزید و با خود فکرمیکرد، یکی از این افراد، همان فرشته‌ایست که به دنبالش به اینجا کشیده شده است، جلو رفت.... کنار هرکس که میرسید اندکی تعلل میکرد و خوب چهره‌اش را می‌نگریست، تک‌تک افراد را نگاه کرد..اما هیچکدام آن دلدار دلارای این روزهایش نبود...فقط یک نفر مانده بود که هنوز او را ندیده بود...سهراب خیره به محراب و آخرین نفر بود که از پشت سر او را می‌نگریست،... ناگاه باصدای مردی که درکنارش نشسته بود به خود آمد : _آهای جوان، گویا دنبال کسی هستی ؟ سهراب که حالا متوجه مرد میانسال کنارش که با زبان عربی غلیظ با او صحبت میکرد شد، خم شد و کنارش زانو زد و همانطور که دست او را که به سمتش دراز شده بود و نشانه دوستی بود، در دست میگرفت و می‌فشرد گفت : _راستش..راستش ..دنبال کسی میگردم ، نام و نشانش را نمیدانم اما به من گفته که اگر روزی خواستار دیدارش شدم، در این مکان او را بیابم...مسجد سهله...فکر میکنم او امام جماعت این مسجد باشد.. مرد عرب ، آهی کشید و گفت : _عجب...پس تو دنبال کسی هستی که اورا نمیشناسی...من و تو با هم شباهتی داریم، اخر من هم به دنبال شخصی خاص مدت‌هاست معتکف این مسجد شده‌ام و نیت کرده ام تا چهل روز به عشق دیدن رویش در اینجا بمانم، اما فرق من با تو در این است که من نام و نشان آن یار غایب از نظر را میدانم و تو نام و نشان کسی را که تو را به خود دعوت کرده نمیدانی... سهراب که سخنان این مرد بر دلش نشسته بود،لبخندی زد و گفت : _چه جالب...میشود بگویی شما به دنبال چه کسی به اینجا آمدید؟ و سؤال دومم هم این است که آیا امام جماعت این مسجد را می‌شناسی؟ مرد لبخند محزونی زد و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : _من به دنبال آن غایب همیشه حاضرم، من به دنبال آن یاری‌رسان درماندگانم، من به دنبال آن یار در راه ماندگانم ، من به دنبال آن بیابان‌گرد دورانم ، من به دنبالم مولایم صاحب الزمانم ... سهراب از حرفهای این مرد انگار چیزی درون دلش به گردش درآمده بود، گویی او‌ با حرف‌هایش نشانی همان مردی را میداد که الان سهراب با تمام وجود، محو او شده بود و اخر کلام مرد را با خود تکرار کرد «صاحب الزمان»...به نظرش بسیار آشنا می آمد..می‌خواست حرفی بزند و احساساتش را بروز دهد.. که مرد عرب همانطور که اشک چشمانش را پاک میکرد به سمت محراب اشاره نمود و گفت: _اگر به دنبال امام جماعت این مسجد هستی، آن مردی که نزدیک محراب مشغول راز و نیاز است، همان کسی‌ست که به طلبش آمدی سهراب که با شنیدن این حرف، رشتهٔ افکارش پاره شده بود و اصلا یادش رفت چه میخواهد بگوید از جا بلند شد و شتابان به سمت محراب رفت... طاهره سادات حسینی @resane_besaznafrosh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌