سه سال بود ازدواج کرده بودیم ولی شوهرم هیچ وقت بهم نمیگفت شغلش چیه و تنها چیزی که میدونستم این بود شب کاره، یه روز اومد گفت برای خودت یه چند دست لباس بردار میخوام ببرمت خونه بابات،شوکه شده نگاهش کردم که چیشده و گفت من ماموریت دارم تا یکماه فقط بعضی روزا یکی دوساعت ظهرا میام استراحت میرم، نمیتونم بزارم اینجا تنها بمونی،بغض کرده بودم ولی جلوی خودم گرفتم و یه کیف دستی لباس برداشتم و باهم رفتیم خونه بابام،چندروز میگذشت حالت تهوع هام زیاد تر شده بود با خودم گفتم حتما از استرسه و دوری شوهرمه ولی وقتی متوجه شدم باردارم شوکه شده بودم،اژانس گرفتم برم خونمون نهار مورد علاقه شوهرم و درست کنم تا این خبر خوب و بهش بدم ،اما کاش همونجا میمیردم و پام به خونمون باز نمیشد...http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833سرگذشت زندگی منِ بیچاره رو بیا بخون👆💔