۱. ❌هر وقت بابت کمکهای ناچیزتان به دیگران دچار کبر و غرور شدید، زندگی این مجاهد خستگی ناپذیر و کم نظیر را بخوانید. ☑️خَیّری که همانند مولایش حضرت‌امام‌حسن‌مجتبی‌علیه‌السلام منتظر فقرا نمی ماند، بلکه خودش کریمانه به دنبالشان می گشت، این گونه رفتار، همان معنای «کریم» است.👇 « » از آن چهره های فراموش نشدنی برای من است. قبلاً از او به عنوان عضو هیئت مدیره صندوق تعاونی اسلامی یاد کردم. بعد از آزادی از زندان شنیدم که او سخت بیمار است. با بیماری سرطان دست به گریبان بود. من و برادرم در فروردین ماه یکی - دو بار به عیادتش رفتیم. او بالاخره تسلیم مشیت خداوند شد و در همان ماه فوت کرد. جوان هم بود؛ کمتر از ۴۰ سال سن داشت، و اصلاً هم ازدواج نکرد و تشکیل خانواده نداد. در نظر من او انسان بزرگی بود؛ علی رغم اینکه جوان بود تمام هم و غمش رسیدگی به فقرا و مستمندان بود، مخفیانه به مبارزه و مبارزان، و خانواده زندانیان کمک های مالی زیادی می کرد؛ و کسی آن را نمی دانست. در مجلس ختم او آقای لاجوردی همه اینها را گفت؛ این که این مرد چقدر به فقرا خدمت می کرد، به دارالايتام ها، به مردم. یکی از کارهای این مرحوم این بود، می رفت توو صف بانک کارگشایی می ایستاد و نیازمندان را شناسایی می کرد؛ می دید مثلاً یک نفر آمده در صف و می گوید من یک دختر دارم، یا یک پسر دارم مریض است، می خواهم ببرمش بیمارستان بستری کنم، پول ندارم، آمدم این فرشم را اینجا گرو بگذارم، ۵۰۰ تومان پول بگیرم، بچه ام را ببرم مریض‌خانه. بعد این مرحوم می گفت خب بیا برویم به خانه تان تا ببینم. می رفت خانه را می‌دید بعد ۵۰۰ تومان را خودش می داد. او چنین آدمی بود؛ آدمی عجیب. سال ۱۳۴۴ - ۱۳۴۳ یک روز ساعت ۶ صبح من رفته بودم نان بگیرم برای منزل‌مان، آمدم کنار خیابان تا رد شوم. او را با ماشینش دیدم که می خواست برود. آن زمان او یک ماشین خیلی ارزان قیمتی خریده و زیر پایش بود. سلام و علیک کردیم؛ گفتم کجا می روی؟ گفت بین توی ماشینم چه است؟ نگاه کردم دیدم هفت - هشت تا صندوق میوه هست (حالا کی!؟ ساعت ۶ صبح!). گفت اینها را رفتم از میدان خریدم، می خواهم ببرم دارالمجانین، برای دیوانه ها! خیلی آدم عجیبی بود! آن طور به مبارزین می رسید، این طور هم به بیمارستان، دائم دنبال راهی بود که به طرز اخلاقی به نیازمندان کمک کند. اگر واقعاً هر کس هر چقدر به او برای کارهای خیر تقاضا می داد، اگر می داشت دریغ نمی کرد و می داد؛ صد در صد! البته وضعش هم خوب بود. ثروتی داشت؛ هم از پدرش ارثی گرفته بود. هم اینکه تجارت می کرد، یعنی مغازه داشت، ولی خودش دنبال این کارها برد؛ یعنی در واقع سرمایه اش کار می کرد، و خودش درآمد حاصله را خرج می کرد. خیلی جالب است؛ ما این روزها چنین آدم هایی کم داریم! او را انسانی فداکار، نوع دوست، خیّر، یتیم نواز، با فضیلت و تقوی، و انسانی با آرمان های بزرگ توصیف کرده اند. درباره اش نوشته اند: «هیچ گاه به فکر خویش و وابستگان خویش نبود، و اجتماع را از آن خویش و آموزش را وظیفه می دانست» مهدی شالچیلار؛ به سال ۱۳۰۹ شمسی در تبریز زاده شد. پدرش محمود شالچیلار از تجار بنام تبریز بود که پارچه به کشور وارد می کرده است. وی همچنین از اعضای قيام شيخ غلامحسین تبریزی در سال ۱۳۰۵ بود. پس از آنکه رضا شاه قيام را سرکوب کرد و عوامل مؤثر آن را به دماوند تبعید کرد، او از پا ننشست و در سال ۱۳۱۶ به تهران مهاجرت کرد و در محله «چهار راه امیریه» سکنی گزید؛ تا بدین طریق در نزدیکی دماوند باشد و بتواند به معیشت زندگی خانواده تبعیدیان یاری برساند. پسرش مهدی، تحصیلات خود را در تهران تا حد دیپلم گذراند. او به زبان انگلیسی و عربی آشنا بود. وی به همراه برادرانش محسن و خلیل شغل پدر را پیشه کردند و در بازار سلطانی به تجارت پارچه مشغول شدند. مهدی از تجار معروف و از متدینین و خیّرین بازار محسوب می شد. او درآمد و ثروت حاصله از کارش را صرف توسعه امور فرهنگی و خدمت رسانی به مردم مستمند می کرد. تمکن و ثروت او به حدی بود که در ۱۹ سالگی به زیارت خانه خدا نائل آمد. ✅ادامه دارد... eitaa.com/revaayatgar