🌸داستان کار خوب🌸 سلام بچه ها من مریم هستم و می خوام امروز براتون یک خاطره تعریف کنم : 🌟یه روز من و مامانم به همراه خاله مهین و دختر خاله رفتیم حرم امام رضا علیه السلام . من و زهرا هر دوتامون چادر سفید گل گلی مونو سرمون کرده بودیم . 🌸گل های چادر زهرا زرد بود و چادر من صورتی . مامان و خاله مهین می گفتند که شما شدین مثل فرشته های آسمون . من و زهرا هم کلی ذوق کردیم و چادرمونو می گرفتیم جلو دهانمون و آروم آروم می خندیدیم . 🌺وقتی به حرم رسیدیم هر کدوممون یک مهر برداشتیم و شروع به نماز خوندن کردیم . من متوجه شدم که زهرا داره سوره حمد رو اشتباه می خونه ، وقتی نمازش تموم شد خواستم بهش بگم ولی ترسیدم از دستم ناراحت بشه . 🍁آخه از طرفی هم دوست نداشتم نمازش رو اشتباه بخونه . که یک دفعه فکری به ذهنم رسید یاد یک داستانی افتادم که مامانم قبلا برام از امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام تعریف کرده بود . 🍀یک روز امام حسن و امام حسین علیه السلام پیرمردی رو دیدند که داشت اشتباه وضو می گرفت و برای این که اون پیرمرد خیلی بزرگ تر از اونا بود از اشتباهش خجالت نکشه ، تصمیم گرفتند مسابقه ای برگزار کنند واز پیرمرد بخوان که به وضو گرفتن اونا توجه کنه و بگه کدومشون درست و بدون اشتباه وضو می گیرند پیرمرد هم قبول کرد و وقتی به وضو گرفتن امام حسن و امام حسین علیه السلام نگاه کرد متوجه اشتباه خودش شد و از اون دو برادر مهربون تشکر کرد . 🌼آره ! این بهترین کار بود که منم انجام بدم واسه همین از زهرا خواستم که به نماز خوندنم توجه کنه و اگه اشتباهی داشتم بهم بگه. وقتی که نمازم تموم شد زهرا بهم گفت که سوره حمد رو اشتباه می خونده و وقتی به نماز خوندنم توجه کرد متوجه اشتباهش شد . 🦋من خیلی خوشحال بودم که تونستم یک کار خوب انجام بدم 🦋 🍂