دوره ی تکاوری، بین شیراز و پل خان ؛ به سمت مرودشت. دانش جوها رابرده بودم راه پیمایی استقامت. از آسمان آتش می بارید. خیلی ها خسته شده بودند. نگاهم افتاد به صیاد؛ عرق بدنش بخار می شد و می رفت هوا. یک لحظه حس کردم دارد آب می شود، آتش می گیرد و ذوب می شود. شنیده بودم که قدرت بدنی بالایی دارد. با خودم گفتم: این هم که داره می بُره. رفتم نزدیکش. گفتم: اگه برات مقدور نیست، می تونی آروم تر ادامه بدی. هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی از دانش جوها خودش را رساند به ما. ـ استاد ببخشید! ایشون روزه ن. شونزده ـ هفده روزه. ـ روزه است ؟ ـ بله. الان ماه رمضونه، صیاد روزه می گیره. ایستادم. جا ماندم. صیاد رفت، ازم فاصله گرفت. یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 10 @Reyhanatorasooll