. 📜 داستانی عبرت انگیز بنی اسرائیل در منطقه‌ای خوش آب و هوا زندگی می‌کردند. تدریجا گناه در میان آنها رواج یافت و از نعمتها سوء استفاده کردند، خداوند بخت النصر را بر آنها مسلط کرد، او همه را کشت و آبادیشان را ویران نمود. روزی عزیر پیغمبر مقداری انگور، مقداری انجیل و کوزهی آب برداشت، بر الاغ خود سوار شد و به راه افتاد، در مسیر خود به دهکده ویرانی رسید که دیوارهای خراب، سقف‌های واژگون، اسخوانها پوسیده و بدن‌های از هم گسیخته سکوت مرگباری را به وجود آورده بود. عزیر از الاغ پیاده شد و زنبیل‌های انجیر و انگور را پهلوی خود گذاشت و افسار الاغ را بست و به دیوار باغ تکیه داد و درباره آن مردگان به اندیشه پرداخت، که این مردگان چگونه زنده می‌شوند، این پیکرهای پراکنده شد چگونه گرد هم می‌آیند و به صورت پیشین بر می‌گردند. خداوند در این حال او را قبض روح کرد، صد سال تمام در آنجا بود بعد از صد سال خداوند او را زنده کرد. چون عزیر زنده شد تصور کرد که از خوابی گران برخاسته است، به جستجوی الاغ و زنبیلها و کوزه آب پرداخت. فرشته‌ای به سوی او آمد، پرسید: ای عزیر! چه مدت در اینجا درنگ کرده ای؟ گفت: یک روز و یا قسمتی از یک روز. فرشته گفت: چنین نیست، بلکه تو صد سال در اینجا درنگ کرده‌ای. در این صد سال خوردنیها و آشامیدنیهایت به حال خود مانده و تغییر نکرده است. ولی الاغت را نگاه کن چگونه استخوانهایش از هم پاشیده است اکنون بنگر خداوند چگونه این لاشه پوسیده را زنده می‌سازد. عزیر نگاه کرد و دید استخوانهای الاغ به هم پیوند خورد و گوشت آنها را پوشانید و به حالت سابق در آمد. پس از دیدن آن منظره گفت: اعلم أن الله کل شی قدیر: می‌دانم که خداوند بر هر چیز قادر است. از آنجا به شهر برگشت دید همه چیز دگرگون است. به کسان خود گفت: من عزیر هستم باور نکردند، وقتی تورات را از حفظ خواند، باور کردند. چون کسی جز او تورات را از حفظ نداشت. هنگامی که عزیر از خانه بیرون رفت، ۵۰ ساله بود و همسرش در ماه آخر دوران حملش به سر می‌برد، به خانه که برگشت او با همان شادابی ۵٠ سالگی بود و پسرش ۱۰۰ سال داشت. 📔 بحار الأنوار: ج٧، ص٣۴ @Reyhanatorasooll