🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_257
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️
#فریده_علیکرم
فرهاد تلفن را قطع کردوحرفی نزد.
برخاست و روی کاناپه ها لمید، نفس راحتی کشیدم خدارو شکر بخیر گذشت.
یک لیوان چای برایش بردم و کنارش نشستم. سپس ارام گفتم
_حالا من چیکار کنم؟
_چیو؟
_کلاس نقاشیمو
_باید صبر کنی دیگه مادرش مرده، خودش که نمرده. چند روز دیگه میاد.
_اگر دیگه نیاد چی؟
_اولا میاد ، میدونی چقدر پول میگیره. دوما هم نیاد به جهنم یکی دیگه برات میگیرم.
هردو ساکت شدیم فرهاد گفت.
_عسل حلقه ت چرا تو دستت نیست؟
لبم را گزیدم و برخاستم به اتاق نقاشی م رفتم و حلقه م را از کنار پالت رنگم برداشتم. و در دستم کردم.
به سمت او باز گشتم. سر تاسفی برایبم تکان دادو گفت
_مگه نگفتم درش نیار؟
_من با انگشتر نمیتونم هیچ کاری کنم.
_هیچ کاری نکن. خونه که خدمتکار داره، نقاشی ام اگر میبینی با حلقه نمیتونی انجام نده.
سرم را پایین انداختم و گفتم
_حالا مثلا چی میشه که من حلقمو در بیارم نقاشی که کشیدم دوباره بندازم دستم؟ یا اصلا نندازم دستم، من که از خونه بیرون نمیرم.
_حلقه چه ربطی به از خونه بیرون رفتن داره؟
_اینجا منم و تو ، اعظم خانم و زهره هم میدونن من زن توأم، حلقه نداشته باشم چی میشه؟
_با من بحث نکن، باید عادت کنی حلقه تو دستت باشه.
سکوت کردم.صدای زنگ ایفن بلند شد، فرهاد برخاست در را به روی مرجان و ریتا گشود. از پنجره مرجان را دیدم گوشی ریتا را از دستش گرفت و سپس سیلی ایی به صورت او زد متعجب شدمو هینی کشیدم، فرهاد گفت
_چیشده؟
_مرجان زد تو صورت ریتا
_به روشون نیار انگار نه انگار که دیدی.
وارد خانه شدند چشمان ریتا اشک آلود بود. سلام و احوالپرسی کردیم.
مرجان نشست و رو به ریتا گفت
_همونی که من بهت گفتم را میگی، فهمیدی؟
ریتا سر مثبت تکان داد.
فرهاد گفت
_چیشده؟
مرجان لب گشودوگفت
_گوشیشو گم کرده.
_کجا؟
_نمیدونیم.
_واسه این داری گریه میکنی؟ خودم برات یه گوشی میخرم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁