خسته بودم و افسرده... نمی‌دانستم مرا می‌پذیرد یا نه! به عقب که برمی‌گشتم تلّی از گناه می‌دیدم و افق روبرو هم برایم سیاه بود. آهسته و نرم گام می‌زدم به دنیایی از شرم می‌اندیشیدم. قدم‌های لرزانم را با این جمله‌ها همراه کرده بودم: مگر می‌شود با این همه گناه در حوالی درگاهش راهم دهد؟ چه رسد به پناه سقف و سایبانش...! مگر این همه سیاهی را می‌شود به نور مبدل کرد؟ چشم امید، به این همه گناه که بیفتد معنای خویش را فراموش می‌کند. من که ناامیدم، چه کنم؟ او چگونه با من روبرو خواهد شد؟ در را که کوفتم، باز خواهد کرد؟ یا درِ باز را هم به رویم خواهد بست؟ اگر در را باز کرد، و غضبش را به استقبالم می‌فرستد یا رأفت و مهربانی‌اش را؟ آیا عذرم را می‌پذیرد یا چوب ملامت بر سرم می‌کوبد؟ با این همه زشتی دوستم دارد یا تحملم می‌کند؟ آیا منتظر نشسته است یا مرا فراموش کرده؟ نزدیک خانه که شدم، قلبم ایستاد. نفسم به شماره افتاد. بند بند تنم لرزید. نمی‌دانستم چه بگویم. اولین جمله‌ای که به زبانم آمد این بود:《الهی لاتُوَدِّبنی بِعُقوبَتِک؛ الهِ من! مرا با عقوبت خویش ادب نکن.》 این جمله، قفل زبانم را گشود و محو سخن گفتن با اون شدم. وقتی برای حرف هایم گوش شنوا پیدا کردم، دیگر ندانستم چگونه و چه اندازه سخن می‌گویم. هرچه پیش رفتم، امیدم بیشتر شد. پاسخ پرسش هایم را یافته بودم. اون منتظرِ من نشسته بود. پیش از این که بیایم، سفره‌ی رحمتش را گسترده بود. در باز بود و خودش چشم به راهم. وقتی به بارگاهش راه یافتم، به دنبال بار گناهم بودم، ولی هرچه گشتم نیافتم. معلوم بود پیش از این که آمد باشم، همه را محو کرده... استقبال او از من، چونان بنده ای بود که تا به‌حال به گناه آلوده نشده است :)♥️ _بخشی از کتاب قصهٔ من و خدا ✍🏻به قلم محسن عباسی ولدی _در این ماه رحمت، استغفار و درد دل با خدا گفتن را فراموش نکنیم❗️ @reyhaneh_shou_qom