دیگر چیزی نمانده بود نزدیک ماشین برسند که صدای انفجار به هوا پرتش کرد. جایی را نمی دید. آسفالت سرخ شده بود از خون. دود همه جا را گرفته بود. چهره کسی را خیلی تشخیص نمی داد. چشمش خورد به کلاه زرد با گلوله های توپی که سرخ شده بود. مادرش بی جان، هنوز محکم بغلش کرده بود. دست های ریحانه دیگر در دستش نبود. تمام قوتش را در پاهایش جمع کرد و بلند شد. چند قدم آن طرف تر دختری افتاده بود. صورتش غرق خون بود ولی کاپشن صورتی آشنا بود. خودش برای تولد ریحانه خریده بود. بابا دو بار بی مادر شده است. 9 نفر از اعضای خانواده اش را از دست داده ولی یک جمله ورد زبانش است: خوش به حال پدری که دختر ندارد. 🌺 @reyhanenabbe https://eitaa.com/joinchat/3883860013C33be20ec18