خاطره ای از 🕊🌺 کار کردن پی در پی بدون استراحت.... می دیدم چطور داره پر می کشه از خنده هاش مشخص بود از شوخیا و شیطنتاش معلوم بود از کار کردنش میشد فهمید که دیگه وقت رفتنشه... عمار کلا خیلی کار می کرد، بخصوص چند شب قبل عملیات تا لحظه ی شهادتش کارش خیلی بیشتر شده بود، واقعا شب و روز نداشت... چندین روز بود نخوابیده بود ماشین یکی از فرمانده ها خراب شد طول می کشید تا مکانیک بیاد، محمدحسین گفت: فرصت خوبیه یه چرتی بزنیم. گفت بیا توهم بخواب بعد چشماش رو بست دوربینم رو درآوردم و دوتا عکس ازش گرفتم وقتی به عکس نگاه کردم با خودم گفتم : چقدر آروم خوابیده ، انگار شهید شده ، وقتی عکس بعد از شهادتش رو دیدم ، دیدم انگار خوابیده ، عین همون عکس آروم و آروم و آروم و خوشگل ، حتی خیلی خوشگل تر از اون عکس . می گفت راز اون آرامش رو می دونستم، آخه تازه داشت یه دل سیر استراحت می کرد، تازه داشت خستگی های اون همه کار و زحمت کشیدناش رو در می کرد . می گفت : تو آغوش خداش راحت خوابیده بود ... دو کتاب درباره شهید 📚 📚 (شهدا را یاد کنیم ولو با یک صلوات) ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🌷🕊 🌐 @reyhanevelayat