همه‌شان همان حوالی بودند. هر چهار نفرشان. عباس، عبدالله، جعفر و عثمان. اصلاً آمده بودند که حوالی او باشند. نشسته بودند درون خیمۀ حسین بن علی و چشم به دهان برادرشان داشتند. خیمه در آرامش بود. برای همین، صدا که بلند شد، همه آن را شنیدند. «خواهرزاده‌هایم کجایند؟» صدا در چادر پیچید و لب‌ها را به هم دوخت. آشنا بود. همه صاحبش را می‌شناختند. همان کسی که سال‌ها در رکاب پدرشان، شمشیر زده و برای حق جنگیده بود، حالا ایستاده بود مقابل حق. همان صدایی که در بدر و صفین رجز می‌خواند و هل من مبارز می‌گفت در لشکر امیرالمؤمنین، حالا مقابل خیمۀ پسر همان امیرالمؤمنین ایستاده بود. از پیش ابن زیاد برگشته بود. رفته بود مجیز پسر مرجانه را بگوید و رأیش را بزند که نکند راضی شود به صلح با حسین بن علی. سودای فرماندهی سپاه را در سر داشت. کار خودش را کرده بود. نامۀ پرگلایۀ تهدیدآمیز ابن زیاد را رسانده بود به دست عمر سعد که «اگر جربزه نداری خودت حسین را بکشی، کنار بِکش و بگذار شمر، فرمانده سپاه ما باشد.» تا کفر عمر سعد را دربیاورد و او را مصمم کند به این جنگ. عمر نامۀ ابن زیاد را که دیده بود، گفته بود: «کار خودت را کردی پسر ذی‌الجوشن! به خدا حسین، تسلیم نمی‌شود. جان پدرش علی در سینۀ اوست». نامۀ دیگری هم اما در دست شمر بود. حالا با همان نامه، آمده بود مقابل خیمۀ حسین و صدا می‌زد: «خواهرزاده‌های ما کجا هستند؟» عرق سرد شرم نشسته بود به پیشانی عباس. صدای شمر انگار صدای ملک‌الموت بود به گوشش که او را، مقابل برادرش، حسین، «خواهرزاده» صدا می‌کرد. شمر هم‌قبیله بود با مادر عباس، ام‌البنین. برای همین جرئت کرده بود او و برادرانش را این‌طور صدا کند. کسی که راه را، کسی که آب را، به برادرش، حسین و اولادش بسته، بیاید مقابل خیمۀ برادر، او را این‌طور صدا کند؟ عباس، چشم‌های سربه‌زیرش را دوخته بود به زمین و هیچ نمی‌گفت. عبدالله و جعفر و عثمان، باقی پسران امیرالمؤمنین و ام‌البنین هم. حسین به عباس نگاه کرد: «جوابش را بدهید. اگرچه فاسق است، اما از اقوام شماست». اذن و فرمان امام بود. عباس، شرمندگی را پس زد و فرمان برادر و امامش را، اجابت کرد. با برادرانش از خیمه بیرون رفتند و ایستادند مقابل شمر: «چه می‌خواهی؟» شمر، نامه‌ای را که با خودش آورده بود، گرفت روبه‌رویشان: «این امان‌نامه را خودم از ابن زیاد برایتان گرفته‌ام. شما به آتش حسین نسوزید. خودتان را با او به کشتن ندهید. رهایش کنید و به سپاه یزید بپیوندید. خواهرزاده‌های من! شما در امانید». خشم و نفرت و انزجار، همه باهم شعله کشیدند در چشم پسران علی بن ابی‌طالب. غریو تندشان در صحرای کربلا پیچید: «لعنت بر تو و امان تو! چه پلیدی تو و چه پلید است این ‌امان که آورده‌ای! تو ما را امان بدهی و حسین، فرزند پیغمبر، در امان نباشد؟» عباس، بلند، طوری که همه بشنوند، طوری که دل‌ها قرص شود به اطمینان صدایش، طوری که صدایش شمشیری برنده‌تر از شمشیر حمایل‌شده بر کمرش باشد، فریاد زد: «دستت بریده باد شمر! چه بد امانی است این‌که آورده‌ای، ای دشمن خدا! آمده‌ای بگویی حسین‌ بن فاطمه را رها کنیم و بشویم جزو شما لعینان لعین‌زاده؟! امان خدا از امان پسر سمیه برای ما بهتر است!» خون، خون شمر را می‌خورد. تیرش به خطا رفته بود. دست‌ازپادرازتر، برگشت سمت سپاه عمر سعد. عمر که دید پسران علی، دست از برادرشان نکشیدند، امید صلح حسین با یزید را از دست داد. صدایش بلند شد و فرمان حمله داد. لشکر عمر سعد، هجوم آوردند حوالی سراپرده‌های خیمۀ حسین و نبرد عاشورا آغاز شد. 📙: لهوف سید بن طاووس 🖊: پرستو علی عسگر نجاد موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat