ما مال اطراف لاهیجان هستیم زندگی خیلی خوبی داشتیم خوشحال و با عشق زندگی می کردیم تا دوست پدرم فوت کرد و دختر پانزده ساله و پسر ده سالش یتیم شدن.بابای من که بهش می گفتن عمو اونا رو اورد پیش ما تا با هم زندگی کنیم اما به خاطر حرف مردم که می گفتن دختر جوون نباید توی خونه ی نامحرم باشه اون دختر رو صیغه کردمامانم از اون به بعد بیشتر از اونی که به من و حمیده محبت نه هوای اون دوتا بچه رو داشت که یک وقت غصه نخورن.ولی یک مرتبه متوجه شد که شکم دختر اومد بالا و فهمید که بابام خیلی وقته داره این کارو یواشکی می کنه می دونین چیکار کرد؟؟؟ ادامه رمان جذاب زنـــدگـــــی👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80