نسیم فقاهت و توحید
❤️نگاه خدا❤️ #قسمت_سی‌و‌نه ساعت نه به خانه رسیدم. رفتم آشپز خونه. - مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده
💗نگاه خدا💗 پیراهنی آجری که تازه خریده بودم، پوشیدم. شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی بود، سرم کردم. -وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات. بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد. چشمانم به ساعت خشک شد. فکرم هزار راه رفت. که یک دفعه صدای زنگ ایفون آمد. - سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار. از داخل آشپز خونه صداها را می‌شنیدم. امیر حسین آمد. دستش را اورد بالا و عدد هفت را نشان داد و گفت: چایی بیار خنده‌ام گرفت. مریم جون صدایم زد. -سارا جان چایی بیار. امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش امده بود. فک کنم ازش کوچیکتر باشه. چای را گرداندم. روی مبل کنار مریم نشستم. مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنند. سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن. من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم . روی تختم نشستم امیر طاها هم روی صندلی کنار میزم نشست. تا ده دقیقه چیزی نگفتیم. سرش پایین بود و پاهایش را تکان می‌داد. بعد بلند شد و گفت بریم. - بریم؟ ما که حرفی نزدیم -مگه قراره چیزی بگیم؟ راست می‌گفت چیزی نداشتیم برای گفتن.چون همه چیز فرمالیته بود. به بابا یه لبخند زدم. بابا متوجه شد و گفت: مبارکه باباجان. بابا رضا گفته بود، چون ما همدیگر را زیاد نمی‌شناسیم، دوماه صیغه باشیم. بعد دوماه عقد کنیم. منم چیزی نگفتم و قبول کردم. فردا صبح همراه مریم جون با امیر طاها و مادرش رفتیم برای خرید حلقه و لباس. در طلا فروشی اصلا امیر طاها نگاهم نمی‌کرد. مادرش هم می‌گفت: پسرم خیلی خجالتیه ولی من دلیلش را می‌دانستم. فقط حلقه ست ساده گرفتیم. لباسم فقط یک دست آن‌هم واسه شب مراسم. امیر طاها هم یه دست گرفت. بعداز ظهر به ارایشگاه رفتم. خیلی خوشگل شده بودم لباسم، پیراهن حریر بلند سفید بود که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه های صورتی. به خاطر بابا لباسم را با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت باشد. مریم جون امد دنبالم ،با هم رفتیم خانه مهمان خاصی نداشتیم. فقط مادر جون و اقا جون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی ،عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودند. با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم در اتاقم تا مهمان‌های امیر طاها بیایند. ادامه دارد 🏴 @rkhanjani