هزار مرد جنگى دشمن به فرماندهىِ حر بن يزيد به آنان رسيدند و در برابر آنان اردو زدند. حر بن يزيد و لشكريانش كه راه زيادى را طى كرده و آب خود را به پايان برده بودند، بسيار خسته و تشنه بودند. امام حسين (ع) فرمان داد تا به لشكريان دشمن به مقدار كافى آب دهند تا تشنگى خود را برطرف كنند وحتى اسبها و چهارپايان آنان را نيز سيراب سازند. در اين هنگام، وقت نماز ظهر فرا رسيد و امام حسين(ع) و يارانش در صف جماعت ايستادند تا نماز را به جماعت برپاى دارند. حر بن يزيد نيز به لشكريانش دستور داد تا نماز خود را با امام حسين (ع) به جماعت بخوانند. دو سپاه در كنار يكديگر با امام حسين (ع) نماز گزاردند.
امام حسين (ع) پيش از شروع نماز، بين دو سپاه ايستاد و خطبهاى خواند و در قسمتى از اين خطبه فرمود:
اى مردم! من به سوى شما نيامدم مگر پس از آن كه از من دعوت كرده و براى من پياپى پيك ارسال داشتيد و مرا به سوى خود كشانديد. من نيز ناچار به سوى شما حركت كردم. هماكنون اگر بر عهد خويش پايداريد، پيمان تازه كنيد و خاطر مرا مطمئن سازيد و اگر از گفتار خود برگشته و پيمان شكستهايد، از من دست برداريد تا به جاى خويش برگردم.
آن حضرت به هنگام نماز عصر نيز آن قوم را با گفتارى شيوا پند داد؛ اما در دل آنان كمترين اثرى نكرد. حر بن يزيد و همراهانش به امام (ع) پاسخ دادند: يا اباعبدالله(ع)! ما جزء دعوت كنندگان تو نبوديم و از اين قضيه هيچگونه اطلاعى نداريم. وظيفه ما اين است كه از تو جدا نشده و همراهىات كنيم تا به كوفه، نزد عبيدالله بن زياد بيايى.
امام حسين (ع) از اين گفتار در خشم شد و فرمود: «مرگ براى تو نزديكتر از اين انديشه است». و سپس به يارانش فرمود: خيمهها را جمع كرده و حركت نمايند؛ اما حر بن يزيد با لشكريان خود سر راه امام (ع) را گرفته و مانع حركت آنان شدند. امام(ع) كه از رفتار حر بن يزيد ناراحت شده بود، فرمود: «مادرت به عزايت بنشيند. از ما چه مىخواهى؟»
حربن يزيد گفت: اگر غير از تو كسى نام مادرم را مىبرد من نيز پاسخش را مىدادم؛ اما درباره مادر تو، كه دختر رسولخدا(ص) است، جز تعظيم و تكريم سخنى بر زبان نمىتوانم آورد. و هدف ما اين استكه شما را نزد عبيداللهبن زياد ببريم.
پس از آن كه ميان امام حسين (ع) و حر بن يزيد سخنانى رد و بدل شد، حر بن يزيد به امام (ع) گفت: من دستور جنگ با شما را ندارم، ولى نمىگذارم كه باز گرديد. حال كه از آمدن به كوفه هم امتناع مىكنيد، پيشنهاد مىكنم راه سومى در پيش گيريد تا پاسخ نامهام از عبيدالله بن زياد برسد.
امام (ع) پيشنهاد حر بن يزيد را پذيرفت و به سوى قادسيه و عذيب حركت كرد. لشكريان حر بن يزيد نيز در پشت سر آنان در حركت بوده و مراقب حال آنان بودند تا اين كه در مكانى معروف به قصر بنىمقاتل، پاسخ عبيدالله بن زياد به حر بن يزيد رسيد كه دستور داد: حسين و يارانش را در بيابانى بىآب و علف اسكان ده!(2)
امام (ع) به حركتش ادامه داد تا آن كه در روز پنجشنبه، دوم محرم 61 هجرى به سرزمين كربلا رسيد و در آن جا فرود آمد و خيمه زد. از آن پس، دو سپاه در برابر يكديگر اردو زده و آماده نبرد بودند. عبيدالله بن زياد فرماندهىِ كل را به عمر بن سعد سپرد و او را با چهار هزار مرد جنگى روانه كربلا ساخت. روز به روز بر تعداد لشكريان دشمن افزوده مىشد و صفآرايى آنان در برابر سپاهيان اندك امامحسين(ع) بيشتر مىشد.
سرانجام، روز عاشورا (دهم ماه محرم) فرا رسيد. سپاهيان عمر بن سعد آرايش نظامى گرفته و آماده نبرد بودند تا به خيال خام خود، در كمترين زمان، بر تعداد اندك ياران حسين (ع) تاخته و همگان را آماج تيرها و شمشيرهايشان نمايند، غافل از اين كه امام حسين (ع) و يارانش گرچه تعدادشان اندك است، اما چون با قلبى سرشار از ايمان و دوستى اهل بيت(ع) مىرزمند، مىتوانند در برابر يك سپاه سى هزار نفرى از بامداد تا عصر ايستادگى كنند.
امام حسين (ع) كه سپاهيان دشمن را مهياى نبرد ديد، سوار بر اسب شد و در برابر آنان ايستاد و با صداى بلند استغاثه نمود: «اما من مُغيث يُغيثنا لوجه الله، اما من ذابّ يذبّ عن حرم رسول اللّه(ص)».
حر بن يزيد چون استغاثه امام (ع) را شنيد، از خواب غفلت بيدار شد و به خود نهيبى زد كه فرزند رسول خدا (ص) ما را به يارى مىخواند، ولى اين مردم نه تنها يارىاش نمىكنند، كه در برابرش ايستاده و آماده نبرد با او شدهاند. در اين هنگام، حربن يزيد نزد عمر بن سعد آمد و گفت: تصميم آخر تو درباره حسين چيست؟ عمربن سعدگفت: با او نبرد مىكنم كه آسانترش اين باشد كه سرها از بدن جدا شده و دستها قلم گردند. حر بن يزيد پرسيد: آيا نمىتوانى اين امر را با مسالمت و سازش به پايان برى؟ عمر بن سعد گفت: اگر اختيار كار با من بود، چنين مىكردم؛ اما عبيداللهبن زياد رضايت به سازش نداده و فرمان نبرد داده است.