#فصل_دوم_ویلای_نفرین_شده
#پارت50
بخش چهارم
چند لحظه وایسادم و از دور نگاهش کردم.
داشت بهارو قلقلک می دادو با هم می خندیدن.
خیلی صحنه ی قشنگی بود.
داشتم از جلوش رد می شدم که برم یهو صدام زد : بهار...
نگاهش که کردم اضافه کرد :
خانم...
بلند شد.
رو به روم ایستاد و گفت :میشه بهار رو ببرین پیش مادرش؟
_بله. بدینش به من.
بچه رو ازش گرفتم.
داشتم می رفتم سمت اتاق که بازم صدام کرد :
بهار خانم.
برگشتم.
منتظر ایستادم تا حرفش رو بزنه.
چند لحظه توی سکوت فقط نگاهم کرد.
بعدم یهو اخم کردو گفت :
هیچی.
خسته نباشید.
بدون اینکه مهلت بده تشکر کنم رفت بالا...
دیوونه هم شده بود!
رفتم تو اتاق...