بخش چهارم چند لحظه وایسادم و از دور نگاهش کردم. داشت بهارو قلقلک می دادو با هم می خندیدن. خیلی صحنه ی قشنگی بود. داشتم از جلوش رد می شدم که برم یهو صدام زد : بهار... نگاهش که کردم اضافه کرد : خانم... بلند شد. رو به روم ایستاد و گفت :میشه بهار رو ببرین پیش مادرش؟ _بله. بدینش به من. بچه رو ازش گرفتم. داشتم می رفتم سمت اتاق که بازم صدام کرد : بهار خانم. برگشتم. منتظر ایستادم تا حرفش رو بزنه. چند لحظه توی سکوت فقط نگاهم کرد. بعدم یهو اخم کردو گفت : هیچی. خسته نباشید. بدون اینکه مهلت بده تشکر کنم رفت بالا... دیوونه هم شده بود! رفتم تو اتاق...