دلم می خواست همسفر با خانواده ی دکتر ارنست تا مکانی دورافتاده می رفتم و محبوسِ جزیره ای می شدم که آرزوهای کوچکِ دنیای کودکی ام را در خودش جا داده ، همپای جک می شدم و از ترس حیوانات وحشی ، پا به فرار می گذاشتم و همپای فلورانتْس ، نا امید می شدم از اینهمه گشتن و پیدا نکردنِ آدم ها ... دلم می خواست شب ها با تماشای ستاره های بکر و روشنِ جزیره ، کنارِ آتش ، می خوابیدم و صبح ها در گرگ و میشِ جنگل ، چشم وا می کردم و منتظر می ماندم که ابرها کنار بروند تا بتوان آتشی روشن کرد و چند قاشق از سوپِ گرم و هوس انگیزِ خانم آنا را با طمأنینه خورد . دوست داشتم با دکتر ارنست به شکار بروم ، با جک ، سنگ های ساحلی را جمع کنم و با فلونه ، جست و خیزِ راکُن ها ، سنجاب ها و حیواناتِ عجیب را تماشا کنم ، به قدری آسمانِ آبی و سکوتِ دست نخورده ی جزیره را ببینم و بشنوم و نفس بکشم که دلم برای دود و بوق و هیاهوی ماشین ها ، لک بزند و به قدری سکوت و تنهایی بکشم که دلم برای شلوغیِ آدم ها تنگ شود ... من باید آتشفشان را از نزدیک ببینم تا باور کنم که در زندگی ، مشکلاتِ بزرگ تری هم هست تا بعد از آن ، با رویی گشاده تر به استقبال مشکلاتِ حل شدنیِ این روزهایم بروم و باید از آدم ها کمی دور شوم تا در نبودنشان بپذیرم که با وجود تمام تناقضات و حتی بدی هایشان ، دوستشان داشته باشم ، باید این را بفهمم که انسان در سخت ترین لحظه هاست که توانمند تر می شود و بهترین تصمیمات را می گیرد ، همانطور که تا خطرِ فوران آتشفشان نبود ؛ خانواده ی دکتر ارنست ، برای ساختنِ قایق و رهایی از جزیره ، مصمم نمی شدند ! پس مشکلات و سختی ها ، لازمه ی ارتقای دنیای آدم هاست ... ✍ ‌‌‌┅┄✶........❤........✶┄┅ 💞.............ℒℴνℯ...........💞