/بخش دوم همہ چیز خوب بود ... باب میل ... وفق مراد ... . نویسندہ هاے خوب براے چاپ ڪتاباشون میومدن سراغ ما ... هرروز بهتر و پیشرفتہ تر از روز قبل... تااینڪہ بہ خودم اومدم و گفتم دیگہ وقتشہ ڪہ حرف دلتو بزنے و زندگے جدیدتو شروع ڪنے... شغل ڪہ داشتم ... پدر و مادر خوبم بالا سرم بودن ... خودمم تا حد توانم خدا و پیغمبرم رو میشناختم و...الحمدللہ میشناسم ... دیدم ڪہ حالا ...میتونم دخترِ پاڪ و نجیبِ‌عمو جابر و خوشبخت ڪنم ...دخترے ڪہ تازہ دانشگاہ فرهنگیان قبول شدہ بود و تصمیم داشت معلم‌بشہ... هیچڪس از راز دلم خبر نداشت ...جز خودم و خدا... مامان مهین حسابے مشتاق بود ڪہ میثاق و ببینہ ...میخواست ازش تشڪر ڪنہ و بهش بابت پیشرفتش تبریڪ بگہ... Sapp.ir/roman_mazhabi باورم نمیشد میثاقے ڪہ اونروز تو حیاط دانشگاہ دیدم حالا مدیر مجموعہ اے بود ڪہ داشت با قدرت و سرعت پیشرفت میڪرد... از طرفے شرط آقا حافظ هم هرگز ترڪ نشدہ بود... مامان مهین یہ مهمونے ترتیب داد و از میثاق و فهیمہ خانم و ....خالہ مرضے و دوتا دخترهاش دعوت ڪرد تا ناهار خونہ ما باشن... باخودم قرار گذاشتہ بودم بعد از اون مهمونے همہ چیز و بہ مامان بگم و بہ قول معروف براے خودم آستین و بالا بزنم ... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور شعر: حضرت حافظ اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤