#قسمت_شصتودوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
نگاہ گنگم را بہ چشمهاے میثاق دوختم... لرز تمام وجودم را فرا گرفتہ بود... قلبم بہ قفسہ سینہ ام مشت میڪوبید و چشمهایم هم ڪمے سیاهے میرفت...لڪنت وار پرسیدم:
-ڪے...ڪیو ...ڪُش...ڪشتے؟
جملہ ام ڪہ تمام شد ...فریاد هاے بے امانِ میثاق در گوشم پیچیدد...:
-هااادے و.... هادے و من ڪشتتتتم .... مننن ڪشتم...
من ۵ سال پیش رفیقمووو ڪشتم ... بخاااطر تو... بخاطرر توعہ لعنتے.... هادے عااشقِ تو بود... عاشق مالِ من.... عاشق عشقِ منننن... من هادے و ڪششتم...
میثاق این ها را میگفت و با هق هق و مشت بر دیوار میڪوبید...
داد و فریاد هایش در گوشم میپیچید و حرفهایش مثل آوار روے سرم میریخت...
sapp.ir/roman_mazhabi
در یڪ لحظہ چشمهایم سیاہ شد و سردیِ موزاییڪ هاے ڪف اتاق را روے صورتم حس ڪردم...
دیگر چیزے بخاطر ندارم تا لحظہ اے ڪہ در اتاقڪ بیمارستان خودم را روے تخت دیدم...
🌱🌱🌱🌱
نیمہ جان...چشمهایم را باز ڪردم و در اولین نگاہ سقف اتاق را دیدم... بہ سختے سرم را چرخاندم و از پنجرهاے ڪہ در سمت چپ صورتم قرار داشت فهمیدم هوا تاریڪ شدہ...
بہ دقت و تعجب اتاق را میڪاویدم ڪہ دردے شدید در دلم احساس ڪردم ... ناخودآگاہ دستم را روے دلم فشارر دادم و چشمهایم را محڪم بستم ...
ضعف و درد و خستگے تمام جانم را فراگرفتہ بود...
سرمے بالاے سرم قرار داشت و تا نیمہ خالے شدہ بود...
حسابے تشنہ بودم و خشڪے لبهایم آزارم میداد... گنگ بہ در و دیوار اتاق نگاہ میڪردم و گاهے از درد دستهایم را درهم گرہ میڪردم...
در همین حال بودم ڪہ در اتاق باز شد ... سرم را برگرداندم ڪہ چهرهے مامان را در قابِ در دیدم...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:
e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚
Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤