#قسمت_سیودوم
#بخش_سوم
اگه شب نیاد چی؟!
وقتی ساعت معمول آمدنش رسید، نفسم داشت بند می آمد. قرار و آرام نداشتم. برای این که مادرم و سایرین پی به احوالم نبرند خود را توی اتاقمان حبس کردم، ولی نیامد. پدرم آمد، امیر برگشت، ولی از محمد خبری نبود. حتی تلفن هم نزد. مثل دیوانه ها از این طرف به آن طرف می رفتم و دست به دست می مالیدم. حتی برای سلام کردن به پدرم هم پایین نرفتم.
صدای مادر که از پایین صدایم می زد، مجبورم کرد جواب بدهم.
مهناز! محمد کی می آد؟ آقاجونت شام می خوان. چرا نمی آی پایین؟!
دلم فرو ریخت. چه باید می گفتم؟ محمد جزئی از وجودم شده بود و بدون او سر در گم و گیج و درمانده بودم.
مامان، شما شام بخورین، منم درس دارم بعدا با محمد شام می خورم.
پدرم از پایین گفت: یعنی دیگه تو اندازه یک سلام هم برای ما وقت نداری؟
شرمنده رفتم پایین و سلام کردم و عذرخواهی و بعد مستاصل دویاره به بهانه درس به اتاقم پناه بردم. نفسم از غصه انگار دیگر بالا نمی آمد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشت داشت قلبم را سوراخ می کرد.
اگه برنگرده؟ اگه شب نیاد؟ بدون اون....
صدای زنگ در مثل ناقوس خوشبختی از جا پراندم، تا نیمه پله ها دویدم و از بالای نرده ها دولا شدم. خودش بود، چهره اش چقدر خسته بود. در جواب مادرم با رویی گشاده توضیح می داد که چرا دیر آمده و من که از هیجان درست نمی شنیدم، همه وجودم نگاه شده بود.
پدرم گفت: پس زود باش لباست رو عوض کن، بیا که مردیم از گرسنگی.
امیر طبق معمول خندان گفت: زنت هم از بس خوابیده خسته س. تازگی ها زرنگ شده دیگه صاف و ساده نمی گه خواب بودم، می گه درس دارم! صداش کن بیاد می خواهیم شام بخوریم.
دوان دوان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفسم از دویدن و شوق به شماره افتاده بود به دیوار پشت در تکیه دادم، صدای ضربان قلبم داشت گوشم را کر می کرد که با سری زیر انداخته وارد شد.
در را بستم و بدون لحظه ای درنگ از گردنش آویختم. از دیروز تا آن ساعت مثل یک سال گذشته بود و احساس می کردم مدت هاست از او دورم. بدون این که حرفی بزنم در حالی که از نگاه غمگین و خسته چشم هایش دیوانه شده بودم، مثل بچه ها فقط می خواستم خودم را توی بغلش قایم کنم.
انگار می خواستم از وجودش مطمئن بشوم. خدایا چقدر این چشم ها و این وجود برایم عزیز بود! چطور توانسته بودم برنجانمش یا آزارش بدهم؟
هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد، تنها لبخند شیرین او بود که باعث می شد آرامش به قلبم برگردد. با صدای امیر که از پایین با بی صبری و طعنه می گفت محمد رفتی اونو بیاری خودتم خوابت برد؟! از آغوشش بیرون آمدم، در حالی که احساس می کردم باری به سنگینی همه دنیا از شانه ام برداشته شد، ولی افسوس که این اولین بار، آخرین بار نبود،بلکه آغاز اختلافاتی بود که مثل آتشی که از یک جرقه شروع بشود گسترش پیدا کرد و خرمن هستی ام را به آتش کشید.
کاش آن شب در جواب اصرار های محمد علت ناراحتی ام را گفته بودم و سر و ته قضیه را با شوخی به هم نمی آوردم، تا قضیه اساسی حل می شد. ولی اشتباه کردم. خشت اول را کج گذاشتم، این بود که دیوار تا ثریا کج رفت.
آن شب گذشت و آرامش ما فقط تا جمعه بعد طول کشید.
ادامه دارد ...
🌸
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1