✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۸ به خودم که آمدم روی تخت بیمارستان بودم... درد را با تمام وجودم حس میکردم... هنوز هم نمیدانستم چه شده! این درد از چیست... به قدری درد داشتم که کوچکترین حرکت وجودم را میلرزاند... به سختی سرم را برگرداندم به دورو برم نگاهی انداختم کمی تفکر کردم... +آها یادم اومد... یادم اومد!!! ماشین...ترمز بریده...بارون... عروسی... محمدرضا... بی اختیار فریاد زدم: -محمد رضا!!! خواستم بلند شوم که درد کمرم منو از پا درآورد! -وای... از صدای بلند من پرستار وارد اتاق شد. -به هوش اومدین! -همسرم کجاست... -آروم باشین... -چطور آروم باشم... بالای سرم آمد سرم را وصل کرد و گفت: -بدنتون درد میکنه؟ -خیلی... -یکم استراحت کنید این درد بخاطر ضرب دیدگی شدیده یه روز اینجا بمونید خوب میشین... سعی کردم از روی تخت بلند شوم: -چی؟یه روز باید اینجا بمونم!! من باید برم... که پرستار مانع این کارم شد: -کجا برید شما حالتون خوب نیست... به گریه افتادم: -محمدرضا کجاست؟؟؟حالش خوبه؟ -ان شاءالله که خوبه... استراحت کنید تا فردا بتونید مرخص شید وگرنه باید همینجا بمونید. این را گفت و از اتاق بیرون رفت... انقدر گریه کردم که خوابم برد... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi