رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
چاقو رو زد به شکمم از درد به خودم پیچیدم که احساس کردم یکی از پشت با چوب محکمی به پشت به مرده خورد و تفنگش افتاد زمین اقا محمد بود برای نجات من آمده بود 🥺 همینطور ازم خون میرفت که داد زدم افتادم زمین و سیاهی متعلق (محمد ) فاطمه بی هوش شد و افتاد زمین و و اون نامردا بی شرمانه فاطمه خانم رو زخمی کردن در رفتن نتونستم بگیرمشون به حسنا زنگ زدم که بیاد کمک فاطمه خانوم ، به آمبولانس زنگ زدم و فاطمه رو بردن بیمارستان توی اتاق و بهش بخیه زدن مامان بابای فاطمه اومدن مامانش داشت گریه میکرد از اون ور هم مامان بابای من می‌اومدن که بابام از دور با دستش اشاره کرد محمد بیا که رفتم گفت"محمد تو سپاه گفتم که چیشده +اونارو گیر آوردیم و اعتراف کردن محمد یادته چند روز پیش رفتم یه ماموریت آدم های اونا بودن که فکر کردن فاطمه دختر منه و به اون حمله کردن _بابا میشه یه چیزی بهت بگم‌.؟ _نه ول کن الان موقعیت خوبی نیست +باشه هر طور راحتی! ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕