❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️
#یاسِسجدهنشین🌸
❄️
#پارت67
عاقد اومد و خطبه رو خوند، بعد از اینکه مهمان ها رفتن، کوثر اومد سمتم بغلم کرد،گفت: آخر سر هم فامیل شدیم😄
امیرحسین هم بعد از اینکه محمدطاهارو بغل کرد بهم تبریک گفت..
بعد از اینکه همه ی مهمون ها رفتن، مامانبزرگ اومد سمت بغلم کرد و دم گوشم گفت:) تو هم سروسامون گرفتی راستشو بگو به حرف من گوش کردی؟
خندیدم(:
مامان بزرگ محمدطاها رو هم بغل کرد و رفتن. خانواده ی محمدطاها خونهی ما دعوت بودن برای شام.
مامان و بابا گفتن من و محمدطاها بریم اونا بعد از ما میان.
رفتیم و سوار ماشین محمدطاها شدیم...
محمدطاها راه افتاد🚙
بعد از مدتی کوتاه گفت:
خوب چه حسی داری؟
_گفتم، عجیبه
از توی آینه بهم نگاه کرد که چشمامون به هم گره خورد. گفت:
بالاخره میتونم راحت توی چشمات نگاه کنم😃 بدون اینکه بترسم...
_گفتم: از این به بعد این چشم ها دیگه برای خودته🥰
+پس فقط باید به من نگاه کنی😇
_مگه میشه؟
+باید بشه😁
ماشین و کنار یه پارک جنگلی نگهداشت... گفت بیا بریم بیرون یکم قدم بزنیم،،
_با لباس سفید؟
اییی دختره لوس خاکی باش تورو خدا لباس سفید دیگه الان مد شد همه میرن بعد عقدمون باهمون لباس قدم میزنن🤣
❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥
https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕