رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ عاقد اومد و خطبه رو خوند، بعد از اینکه مهمان ها رفتن، کوثر اومد سمتم بغلم کرد،گفت: آخر سر هم فامیل شدیم😄 امیرحسین هم بعد از اینکه محمدطاهارو بغل کرد بهم تبریک گفت.. بعد از اینکه همه ی مهمون ها رفتن، مامانبزرگ اومد سمت بغلم کرد و دم گوشم گفت:) تو هم سروسامون گرفتی راستشو بگو به حرف من گوش کردی؟ خندیدم(: مامان بزرگ محمدطاها رو هم بغل کرد و رفتن. خانواده ی محمدطاها خونه‌ی ما دعوت بودن برای شام. مامان و بابا گفتن من و محمدطاها بریم اونا بعد از ما میان. رفتیم و سوار ماشین محمدطاها شدیم... محمدطاها راه افتاد🚙 بعد از مدتی کوتاه گفت: خوب چه حسی داری؟ _گفتم، عجیبه از توی آینه بهم نگاه کرد که چشمامون به هم گره خورد. گفت: بالاخره میتونم راحت توی چشمات نگاه کنم😃 بدون اینکه بترسم... _گفتم: از این به بعد این چشم ها دیگه برای خودته🥰 +پس فقط باید به من نگاه کنی😇 _مگه میشه؟ +باید بشه😁 ماشین و کنار یه پارک جنگلی نگهداشت... گفت بیا بریم بیرون یکم قدم بزنیم،، _با لباس سفید؟ اییی دختره لوس خاکی باش تورو خدا لباس سفید دیگه الان مد شد همه میرن بعد عقدمون باهمون لباس قدم میزنن🤣 ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕