رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ +گل یاس بدون لباس عروس هم سفیده.. خندیدم و پیاده شدم... دست محمدطاها رو گرفتم که باعث شد یه لحظه مکث کنم و خیره به دستاش نگاه کنم... گفت: چیه؟ لابد اینم عجیبه😅 _آره خیلی +پس باید عادی بشه چون از این به بعد دستت توی دستای منه😁 _چشم آروم آروم قدم میزدیم... 🌸راوی🌸 آروم آروم آمد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون 🤣🤣😂 پرسید: چیشد که انقدر از مردم دوری میکنی؟ _انقدر ضایع است؟ +خودت گفتی . ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕