🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸
#مذهبی_میمانم
📗
#پارت58
_ با چیش؟
. نمیدونم فقط نمیخوام بهش فکر کنم، عذابم میده
بعد رفتم پیش مامان و پرسیدم؛
. میشه من برم خونه؟
_ چرا؟ زشته هنوز کار داریم.
. به همه بگو زینب سر درد داشت رفت خونه بخوابه
_ باشه.
نمیتونستم با اون حال تنهایی برم و جز امیر علی هم کسی نبود که ببرتم.
ولی دور داداش خیلی شلوغ بود و بهش پیام دادم ولی جواب نداد. دل رو به دریا زدم و رفتم جلو تر و دیدم که پسر عمه ام داره میاد بیرون و از فرصت استفاده کردم و گفتم:
. پسرعمه.
برگشت طرفم و با تعجب گفت:
_ چیه؟
از طرز گفتارش تعجب کردم و گفتم؛
. این چه طرز حرف زدنه؟
_ حرفتو بگو
. میشه داداشو صدا کنی؟
_ باشه
رفت و داداشو صدا کرد.
داداش اومد طرفم و گفت:
_ چیه چیشده؟
. میشه متو ببری خونه؟
_ چرا ؟
. حالم خوب نیست.
_ باشه
رفت و گوشیشو از رو میز برداشت و اومد سمتم که بریم خونه
تو راه خونه بودیم که سکوت رو شکستم و گفتم؛
. داداش ، سپهر چرا اونطوری رفتار میکرد؟
- چجوری؟
. نمیدونم... من فقط مودبانه ازش خواستم که تورو صدا کنه ولی حس کردم داره باهام دعوا میگیره.
- نمیدونم. خبر ندارم
فکر کردم فرصتی بهتر از این نیست و پرسیدم؛
. راستی نرگس رسا رو میشناسی؟
یهو سرخ شد و انگار بهش تکه ای بزنن جا خورد و گفت:
- چطور؟
. هیچی همینجوری. شنیدم تازه اومده پایگاه
با بی تفاوتی گفت:
- مگه تو آمار پسرای جدید پایگاه رو داری که من باید امار همه ی دخترای جدید پایگاه رو داشته باشم؟.
اره جون عمش. حتما تو پایگاه داشت ازش آدرس میپرسید...
بعد خنده ی ریزی زدم و گفتم؛
. بله که دارم.
- چرا اونوقت؟
. چون من باید همه چیو بدونم.
- زینب اینو بهت میگم . میدونمم که میدونی ولی انگار باید دوباره بهت گوشزد کنم. میدونم که با همه سر سنگینی ولی اسمتو این روزا زیاد بین همه میشنوم و از وقتی فهمیدن که تو خواهرمی سعی میکنن که زیاد به روشون نیارن ولی داری بین پسرای پایگاه معروف میشی.
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕