🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 شب خواستگاری فرا رسید از صبح همون شب آروم و قرار نداشتم. استرس تمام وجودمو گرفته بود. میل به غذا نداشتم. میون این همه آشفتگی دغدغه اینکه چی بپوشیم بهش اضافه شده بود. آخرش تصمیم گرفتم یه بلوز سفید یقه آخوندی با شلوار راسته با کفش اسپرت بپوشم و برم خواستگاری. اون شب من و مامان و داداش غلامرضا و همسرش رفتیم خونه پاییزشون. با پیشنهاد من که دوست ندارم خواستگاری شلوغ باشه کسی و دعوت نکردیم. پاییزشون هم کسی و دعوت نکرده بودند. و فقط خودشون تو مراسم شرکت داشتند. پاییز، پدر و مادرش ، و خواهر بزرگترش. پاییز دو برادر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند. و پنج خواهر داشت که همه مجرد بودند. پاییز دختر دوم خانواده بود که با اومدن من سالی یکی از خواهراش به خونه بخت می‌رفت. طوری که در عرض ۶ سال هر ۶ خواهر به خونه بخت رفتند. از اینکه خوش قدم بودم خدا رو شکر میکردم. البته من به این چیزا اهمیت نمیدم. اینکه من خوش قدم بودم حرف خانواده‌ی پاییز بود نه من. با توافق دو خانواده و بیشتر اصرار پاییز مهریمون یک جلد کلام‌الله مجید و ۱۴ سکه به نیت ۱۴معصوم شد به انضمام ۱۴ شاخه گل نرگس طبق رسم و رسومات بعد از انجام مراسم خواستگاری من و پاییز برای یک درد و دل دو نفره داخل حیاط رفتیم. من اینقدر هول شده بودم که نمیدونستم چی بگم. برعکس پاییز خیلی آرامش داشت. البته از قبل این وضعیت رو پیش بینی کرده بودم. به همین خاطر همه حرفامو رو کاغذ نوشتم که یادم نره. من و پاییز تقریبا ۹۹ درصد باهم تفاهم داشتیم که این تفاهم خیلی زیاد بود. با خنده و مزاح به پاییز گفتم _به نظرت ما باهم خیلی تفاهم نداریم؟ پاییز لبخندی زد و گفت +آره دقیقا من گفتم _یکم مسخره نیست هرچی شما میگی من میگم منم همینطور، و هرچی من میگم شما میگی منم همینطور یعنی نظرات و ایده هاتون شبیه حرفای منه پاییز دوباره خندید و گفت +یکم که چه عرض کنم خیلی مسخره ‌ست چون دیگه نیاز نداریم برای جمع و جور کردن زندگیمون تلاش کنیم خودش جمع و جور هست خندم گرفت نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby