🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁
#سر_پرستی_عشق
🌱
#پارت229
یکی که دیوانه وار دوسش داشتم با جفتک پرید تو بغلم
کسی نیست جززز
سرکار خانم الهه توحیدی
بغل بغل های فراوان
محسن زاده جدامون کرد و خودشو انداخت تو بغلم و رو کرد با الهه و گفت : تو خیلی زینبو میبینی برو اون ور نوبت منه
کلی حرف زدیم و سفره ی خاطرات و باز کردیم 4 تا مریض و هم آنژیو کردم و طبابت
واقعا چه حس خوشی داره رسیدن به اروزت و هر روز هر روز تجربش کردن تیغ جراحی یو دستم گرفتم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود رفیق کوچولو
همه خندشون گرفته بود
وارد اتاق عمل شدم 3 ساعت عملم طول کشید ولی به عمل موفق پیوست و سلامتی
مادر پدرش خیلی نگران بودن وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون مادر پدرش دوییدن جلوم و گفتن : خانم دکتر خانم دکتر چیشد
ماسک سبز رنگو آروم دادم پایین و گفتم : خوش بختانه آقا پسرمون قلب قوی داشت و خوب جنگید الانم تو اتاق ریکاوری دارن اما ش میکنن به هوش بیاد توصیه هام و روی یه کاغذ مینویسم میدم بهتون
دوییدن براش مطلقا ممنوعه
ورزش رزم و سنگین ممنوعه ورزش خودم بهش میدم در حد یه نرمش خیلی ساده
روغن و نمک کم مصرف کنه
دارو هاشو با دقت بخوره
مادرش میخواست دستمو ببوسه که به زور مانعش شدم
خدایا خودت دل مادرش و صبر بده نگاه کن چه نگرانه
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥
https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕