🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 یکی که دیوانه وار دوسش داشتم با جفتک پرید تو بغلم کسی نیست جززز سرکار خانم الهه توحیدی بغل بغل های فراوان محسن زاده جدامون کرد و خودشو انداخت تو بغلم و رو کرد با الهه و گفت : تو خیلی زینبو میبینی برو اون ور نوبت منه کلی حرف زدیم و سفره ی خاطرات و باز کردیم 4 تا مریض و هم آنژیو کردم و طبابت واقعا چه حس خوشی داره رسیدن به اروزت و هر روز هر روز تجربش کردن تیغ جراحی یو دستم گرفتم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود رفیق کوچولو همه خندشون گرفته بود وارد اتاق عمل شدم 3 ساعت عملم طول کشید ولی به عمل موفق پیوست و سلامتی مادر پدرش خیلی نگران بودن وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون مادر پدرش دوییدن جلوم و گفتن : خانم دکتر خانم دکتر چیشد ماسک سبز رنگو آروم دادم پایین و گفتم : خوش بختانه آقا پسرمون قلب قوی داشت و خوب جنگید الانم تو اتاق ریکاوری دارن اما ش میکنن به هوش بیاد توصیه هام و روی یه کاغذ مینویسم میدم بهتون دوییدن براش مطلقا ممنوعه ورزش رزم و سنگین ممنوعه ورزش خودم بهش میدم در حد یه نرمش خیلی ساده روغن و نمک کم مصرف کنه دارو هاشو با دقت بخوره مادرش میخواست دستمو ببوسه که به زور مانعش شدم خدایا خودت دل مادرش و صبر بده نگاه کن چه نگرانه کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕