#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۳💝
مامان روی صندلی نشسته بود و با چشم باریک شده به میز خیره بود.
تا متوجه ما شد اخم هایش را در هم کشید. هر دو بیصدا و سربهزیر منتظر بازخواست مامان بودیم. مامان سرفهای کرد.
-از کی با همین؟
قبلاز اینکه جواب دهم مازیار به عجله گفت:
- دو سال بیشتره!
حرصی نفسم را بیرون دادم که مازیار زیرچشمی نگاهم کرد، ریز لبخند زد. با اخم از او روی برگرداندم .
که صدای مامان آمد.
- رابطتون در چه حده؟
مازیار باز پیشدستی کرد.
- مامان جان به خدا به قصدم خیره !
دهانم از تعجب باز ماند. مامان جوانتر از آن بود که مادر مازیار باشد!
مامان هم مثل من تعجب کرد ابروهایش را در هم کشید.
-یعنی تا این حد پیش رفتید که بهم میگی مامان؟!
آب دهانش را قورت داد می خواست ابرویش را درست کند، زد و چشمش را هم کور کرد!
تا خواست حرفی بزند مامان با دست به بیرون اشاره زد.
- بفرما بیرون !
مازیار که جسارت پیدا کرده بود با التماس به مامان خیره شد.
- خانم ابراهیمی نیتم خیرِ...
مامان اخمو گفت:
-لطف کنید تشریف ببرید بعداً با شما در اینمورد حرف میزنم!
مازیار عقب آمد و چشمکی محسوس زد .
- شب میبینمت!
عصبی به رفتنش نگاه کردم.
- فکر نمیکردم یه همچین غلط بزرگی رو بکنی
به تته پته افتادم.
-مامان راستش...
دستش را بالا آورد.
- خفه شو! فقط خفه شو !
با دست هایش شقیقه هایش را فشرد.
گوشیت رو بده!
نفسم رفت.
- نشنیدی چی گفتم؟
با پاهایی لرزان به سمت کیفم رفتم و گوشی را درآوردم، که مامان تند از دستم گرفت.
- این فعلا پیش من بمونه تا ببینم چی میشه؟!
فقط نگاهش می کردم و با ناخن پوست لبم را میکندم. کمی آرامتر شده بودم مامان هم چیزی نمیگفت.
نگاهم روی مامان زوم بود بعد چند دقیقه از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت رگال ها رفت وبادقت بینشان چرخید؛ لباس بلند و چیندار با گلهای ریز قرمز با پسزمینه سفید که آستین سه ربع بود را انتخاب کرد، بعد به سمت روسریها رفت و از بینشان شالی آبی آسمانی رنگی را برداشت و کنارم آمد.
- اینا رو بپوش ببینم!