💝پارت۲۵💝 برای این‌که حرفی نزنم از من رو گرفت و به سمت در قدم برداشت. بی‌فکر به لباس‌ها چشم دوختم خدا می‌داند چه نقشه‌ای کشیده بود! نفسی تازه کردم و به سمت اتاق پرو رفتم لباس را پوشیدم. انگار که رنگ‌ورویم باز شد! ولی کمر طلایی باریک اصلا مناسب لباس نبود . همان‌طور بیرون آمدم. مامان را که از در به بیرون نگاه می‌کرد صدا زدم، نیم نگاهی انداخت. - خوبه همینو بردار! زود کار داریم. باید بریم. همان‌جا باخ با لباس به سمت پیش‌خوان رفتم حالا که قرار بود برای من باشد. کمربند کلفت قرمز زیبا ترش می‌کرد! پشت پیش‌خوان و ویترین کمربندها بود؛ کمربند کلفت قرمز رنگی را برداشتم و به کمرش بستم. خیلی زیباتر شده بود. استرس و اتفاقات به کل یادم رفته بود و در لباس غرق بودم. ازآنجاکه سر ظهر بود، مشتری هم نمی‌‌آمدچند دقیقه‌ای بود که در آینه‌ی قدی خودم را نگاه می‌کردم، که صدای عصبی مامان آمد. - الهه آخه کارات یعنی چی؟ مگه مغازه دست خودت نیست؟! چرا ندید بازی درمیاری؟ زود باش کار داریم. باید مغازه رو تعطیل کنی! تا نرمش مامان را دیدم جرأت پیدا کردم. مامان قراره جایی بریم؟ یک ابروی مامان بالا رفت و نگاهم کرد. نه جایی نمیریم! با قیافه‌ای زار باز به حرف آمدم. -خب کسی قراره بیاد؟ این‌بار اخم کرد. - الهه زود باش حاضر شو تا ده دقیقه آماده‌شدی که شدی نشدی من می دونم، تو و او بابات!