💝پارت۲۹💝 چشم غره ای به این دو خواهر و برادر رفتم و عصبی الناز را نگاه کردم. -خیلی شعورت پایینه! چرا یکتوت بهم نگفت! اون مازیار نفله که فقط بلده آبرومون رو ببره! الناز اخمی کرد. خانم با شعور گوشیت کلا در دسترس نیست! از اون گذشته مازیار مگه امروز نیومد مغازه! دندان‌قروچه ای رفتم با یادآوری اتفاقات امروز لبخندی روی لبم آمد مامان خیلی بزرگی کرده بود چه خوب بود! از طرفی تنبیه کرد و از طرفی جایزه ی دو سال زحمتم را داد! با شنیدن صدای سید مرتضی همه ساکت شدند. - بنا به رسمی که هست جناب ابراهیمی، اگر اجازه بفرمایید این دو تا جوان چنددقیقه‌ای با او حرف بزنن. گفتنی‌ها رو بگن شرط ها رو بذارن و ما هم انجامش بدیم بابا نگاهی به من انداخت و به سید مرتضی رو کرد. - حرف شما متین سیدجان! اگه الهه جان قبول کنن حرفی ندارم. نگاه ها به سمتم چرخیدند. شاید بابا فکر می‌کرد که مثل همیشه بدون حرف زدن با طرف ردش می‌کنم ولی... سید مرتضی با لبخند نگاهم کرد. - دخترم شما چه قبول می‌کنید؟ آرامش این مرد عجیب بود خیلی دل‌نشین بود؛ می شد لقب کوه آرامش را رویش گذاشت!