رهایم نکن🦋🍃
✍پارت نه
از خاله فاطمه شنیده بودم رضا قرار هست یه دوره یه ماهه بره
فردا انگار میره
با انبوهی از مشکلات چشمانم گرم خواب شد
برای نماز صبح بیدار شده بودم
بعد نماز صبح دعای سلامتی آقا رو خوندم
رفتم بخوابم ولی هرکاری کردم خوابم نبرد همین طور که داشتم تو جام بودم
صدای یه نفر رو از داخل حیاط شنیدن
بلند شدم پرنده رو کنار کشیدم دیدم رضاست
داشت با صدای آرومی برای خودشت نوحه می خوند
چه صدای دلنشینی داشت
به خودم اومدم گفتم نرگس خجالت بکش دختر
صب داشتم با نگین حرف میزدم که گفت امروز قراره براش امشب خواستگار بیاد
گفت خواستگارش دوست صمیمی رضاست
براش آرزو کردم خوشبخت بشه نگین خیلی دختر خوبی بود
قرار بود برم مسجد نگین چند تا کار سپرده بود
راهی مسجد شدم کاریی که گفته بودانجام دادم و کمکی با ریحانه و محدثه حرف زدم و برگشتم خونه
حرکات مامان برام عجیب بود با یکی یواشکی حرف می زد و تن تن خونه داشت جارو می کشید تصمیم گرفتم کمی بخوابم
...
+نرگس مامان بیدار شدم دختر ساعت ۶ بیدار شو مهمون داریم
-کیه مهمون؟
+غریبه نیستن
من که از کار مامان سر در نیاوردم بیدار شدم و یه دوش گرفتم
موهامو خشک کردم
یه مانتو لیمویی پوشیدم با روسری لیمویی و حاشیه سفید شلوار دمپای سفید و یه چادر لیمویی با طرح های کوچیک سفید
همین که لباس پوشیدنم تموم شد
زنگ خونه خورد مامان گفت برم باز کنم تا درو باز کردم با دیدن صحنه مقابلم خشکم زد خاله هام ، دایی هام و عمو احمد اینا بودن
واای خدای من اصلا فراموش کرده بودم امروز تولدمه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛