رهایمنکن 🦋🍃
✍پارت بیست و شش
یک ماهی از عقد من و رضا می گذشت
رضا تماس گرفت و گفت برم خونه شون
وقتی رسیدم خونه رنگ غم گرفته بود اون خونه ی شاد قبل نبود
همه وقتی گنو دیدن انگار غم شون بیشتر شد
نگران رو به رضا گفتم رضا جان اتفاقی افتاده
+بشین تا بهت بگم
با یه خوشحالی خواصی ادامه داد
راستش کار سوریم درست شد
من خشکم زد
_یعنی چی کار سوریه درست شد
+یعنی قراره برم سوریه
_رضا خیلی شوخی بی مزه ای بود
+شوخی نیست
_یعنی چی شوخی نیست یعنی می خوای بری سوریه ؟؟؟
من اجازه نمی دم
+نرگس جان
_تو به من دروغ گفتی دروغ تو یه دروغ گویی گفتی رو سیاه تر از اون چیزیهست که خانم بخوادت
چیشد پس
دیگه نموندم و تن تن پله ها رو اومدم پایین که رضا جلوم وایستاد
_برو کنار
+نمی زارم بری
_برو کنار از بدم میاد بدم میاد
زود کفشامو پوشیدم و حرکت کردم سمت در خروجی که صدا شو شنیدم
+نرگس جان عزیزموایستا با هم حرف بزنیم
_من با تو حرفی ندارم جان دل
+دیدی متنفر نیستی ازم بهم گفتی جان دل
_اشتباهی شد
و زدم بیرون نرفتم سمت خونه خیابونا رو قدم می زدم حالم اصلا خوب نبود
احساس می کردم دیگه وجود ندارم احساس می کردم یک مرده متحرک هستم
کمی در پارک نشستم و به واقعیت دنیا نگاه کردم
چقدر تلخ بود دنیا
چرا این جوری میکنی با من
کافی نبود سختیایی که کشیدم حالا عشقمم بره نمی زارم
دیگه کم کم داشت هوا تاریک میشد آرام آرام حرکت کردم سمت خونه
دلم خیلی پر بود
فقط دنبال بهونه بودم برای باریدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛