﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین
#رفیق جلد اول
قسمت
#هفتاد_ونه
آن شب، سرمای بدی خورده بود.
گلویش پر از چرک شده بود و در تب میسوخت.
قرار بود با وحید بروند برای شناسایی ارتفاعات منطقه، آن هم در دل خاکِ کردستانِ عراق؛
اما سپهر که حال بدش را دیده بود،
گفت خودش بجای حسین میرود. حسین؛ اما دلش نمیخواست سپهر برود؛ میترسید تارِ مویی از سرش کم شود و تا ابد به پدرش بدهکار بماند.
همین را هم به سپهر گفت؛
اما سپهر اصرار داشت که برود؛ مانند کودکی که لباسهای نو بر تن کرده و برای رفتن به مهمانی عجله دارد.
حسین نمیدانست سپهر در این سرمای کوهستان چه چیزی میبیند که اینطور شوق رفتن دارد.
سپهر واقعاً بچه شده بود؛
پر از شوق و ذوق، سرحال و بدون نگرانی و ترس. وحید؛
اما گویا اضطراب داشت؛
ترکیب دلهره و میل به رفتن. هم اصرار داشت برود و هم از چیزی نگران بود. شاید او هم میترسید بلایی سر سپهر بیاید؛ اما به آمدن سپهر اعتراضی نمیکرد.
حسین آن شب،
نه حال سپهر را میفهمید و نه حال وحید را. نه دلیل دلهره وحید را میدانست و نه دلیل شوق سپهر را.
آن شب، تا سحر خوابش نبرد.
نه بخاطر تب شدید؛ که از دلشورهای که برای سپهر داشت. دلش میخواست زودتر عصر فردا برسد تا وحید و سپهر برگردند. حال کودکی را داشت که پدر و مادرش او را به مهمانی نبردهاند.
هزاربار خودش را سرزنش میکرد ،
بابت نرفتنش. احساس میکرد از وحید و سپهر جا مانده است؛ انگار از چیزی محروم شده بود. دلش گواهی اتفاق بدی را میداد و دائم سعی میکرد به خودش دلگرمی بدهد که در یک عملیات شناسایی، اتفاق بدی نمیافتد.
غروب روز بعد هم رسید؛
اما خبری از وحید و سپهر نشد؛ نه وحید، نه سپهر و نه بلدچیِ کُردی که همراهشان رفته بود، برنگشتند.
شب شد،
فردا شد،
غروب شد،
و دوباره شب شد،
فردا شد،
غروب شد،
و باز هم شب شد،
فردا شد،
غروب شد...
و شبها و روزهای زیادی گذشت بدون این که از سپهر و وحید خبری برسد.
کسی نمیدانست چه بلایی سرشان آمده.
حتی جنازههایشان هم پیدا نشد؛ و حسین امیدوار شد به آن که اسیر شده باشند. منتظر ماند تا پایان جنگ و آزادی اسرا؛
اما هیچکدام برنگشتند.
صدای در زدن تند و پرشتابِ صابری، حسین را از گذشته بیرون کشید.
حسین صدا زد:
- بفرمایید داخل!
صابری نفسنفس میزد ،
و صورتش از شدت ناراحتی و شاید هم فشار عصبی، کمی کبود شده بود.
سعی داشت خودش را کنترل کند:
- قربان...اون متهم... .
حسین میدانست حس ششماش به او دروغ نمیگوید. مطمئن شد اتفاق بدی افتاده است. از جا بلند شد و گفت:
- کدوم؟
صابری لبهایش را از فشار دندانهایش خارج کرد:
- شهاب نمازی...شهاب نمازی حالش بد شده!
جملات صابری در ذهن حسین اکو میشدند؛ اما معنایشان را نمیفهمید.
بلند گفت:
- یعنی چی؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━