﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین
#رفیق جلد اول
قسمت
#صدوچهل_ونه
هرچند مرصاد میخواست احترام سن بالای نیازی را نگه دارد؛ اما در لحن صدا و رفتارش هم این جملات موج میزد.
نیازی فقط نگاه کرد و بعد از چند لحظه، لبهای خشکش را تکان داد:
- چی میگی بچه؟
مرصاد کاغذی تا شده را از جیبش در آورد و مقابل نیازی گرفت:
- من حکم جلب شما رو دارم. لطفاً با ما تشریف بیارید.
نیازی به کاغذ و خطوط نوشتهها نگاه کرد؛ اما انقدر استرس داشت که چیزی از آن سر در نمیآورد. اصلا انگار با زبان و کلمات فارسی بیگانه شده بود. صدبار به خودش لعنت فرستاد که چرا به شکاش بها نداد.
مرصاد که تامل نیازی و نگاه پر از تحقیرش را دید گفت:
- میدونم، من برای دستگیر کردن کسی توی حد و اندازه شما خیلی جوونم و بچه به نظر میام؛ ولی مامورم و معذور. خودتون هم میدونید راه دیگهای ندارید. لطفاً بقیه مسافرها رو بیشتر از این معطل نکنید.دستتون رو بذارید روی صندلی جلویی.
نیازی احساس میکرد استخوانهایش زنگ زدهاند؛ به سختی تکانشان داد و دستانش را گذاشت روی صندلی جلو.
مرصاد به دستانش دستبند زد ،
و جیبهایش را گشت. روی چشمان نیازی چشمبند زد و از جا بلندش کرد.
نیازی میدانست کارش تمام است؛
با این وجود پوزخندی روی لبهایش نگه داشته بود تا خودش را از تک و تا نیندازد.
نیازی را سوار یکی از ماشینهای حفاظت سپاه کردند.
همانجا بود که موبایل مرصاد زنگ خورد. حسین بود؛ به مرصاد گفت تماس را بگذارد روی بلندگو تا نیازی هم بشنود:
- راستش هیچوقت فکر نمیکردم کسی که توی سجده بعد نمازش زیارت عاشورا رو کامل میخونه و توی اوج عملیات شناسایی، نماز شبش ترک نمیشه هم میتونه نفوذی باشه؛ ولی تو یه چیز مهم رو به من و تیمم یاد دادی؛ اونم این که نباید به ظاهر آدما نگاه کرد...این که نفاق چقدر پیچیده ست، این که میتونه خودش رو پشت ریش و لباس روحانیت هم پنهان کنه. فقط دلم برای مردمی میسوزه که با دیدن امثال تو، به دین و انقلاب بدبین میشن...
نیازی با کلافگی سرش را تکان داد و عصبی خندید که بگوید «خب که چی؟».
حسین صدای نیشخند نیازی را شنیده بود که گفت:
- آره بخند، چون گریه زیاد داری. دست ما هم که بهت نمیرسید، اون دنیا باید جواب میدادی.
نیازی به حرف آمد:
- باشه، بیا فکر کنیم تو بردی؛ ولی دوتا چیز رو یادت باشه؛ اولا مثل من زیادن، دوما تو هم بعیده بتونی از تبعات این کارت قسر دربری. فکر نکنم حتی بتونی بیای ازم بازجویی کنی حاج حسین!
مرصاد با شنیدن این تهدید اخم کرد؛
دلشوره چنگ زد به دلش. نمیدانست نیازی راست میگوید یا بلوف میزند.
حاج حسین حرفش را بیجواب نگذاشت:
- اشکالی نداره، هرچقدر هم که امثال تو زیاد باشن، ما هم هستیم. منم که نباشم، مطمئن باش چیزی از این تشکیلات کم نمیشه. این انقلاب راه خودش رو ادامه میده.
***
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━