🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی
#خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت
#هشت
هرچه به شرق نزدیکتر میشوم،
بوی فرات را بیشتر حس میکنم؛ بوی آب. کمکم از بافت شهری فاصله میگیرم. و مزارع بیشتر به چشم میآیند.
انگار در این شهر خاک مرده پاشیده اند.
هیچ چیزش زیبا و دلانگیز نیست. داعش از هر دروازهای وارد شهر شده، روح زندگی از همان دروازه رفته.
بوی فرات میآید؛ بوی آب.
حتی اگر گوش تیز کنم، میتوانم صدای جریان آبش را بشنوم.
آخ...صدای شرشر آب... لبم را میگزم.
من الان وسط ماموریتم؛ اما دست خودم نیست.
مگر میشود بچه شیعه باشی و بوی فرات به مشامت بخورد و دلت هوایی نشود؟
دست خودم نیست؛
اصلا اسم فرات که میآید دلم زیر و رو میشود.
هرچه روضه تا الان شنیدهام میآید جلوی چشمم:
فرات از تماشای ساقی/
همه اشکِ بیاختیار است/
چه خواهد شد اینجا خدایا؟/
که زینب همه بیقرار است...
آخ...کاش کمیل و بچههای هیئت اینجا بودند. اگر بودند، مینشستیم کنار فرات و چه دمی میگرفتیم با مداحیهای میثم مطیعی.
-نمیخواد داداش. اینجا خودش روضه ست. روضه توی آبش پخش شده، توی هوای اطرافش.
به کمیل که دارد کنارم راه میرود نگاه میکنم.
کمیل لبخند میزند و چشم میدوزد به فرات:
-ما اینجاییم عباس. هر شب کنار فرات میشینیم و سینه میزنیم. جای تو خالیه. روضهخون هم نمیخواد.
راست میگوید.
کمیل را که نگاه میکنم، میتوانم حرفهایش را از چشمانش بخوانم:
خودِ فرات روضه مکشوف است.
همین که نگاهش کنی و به این فکر کنی که دارد میرود به سمت کربلا،
همین که بدانی یک روزی،
یک پهلوانی از کنار این رود تشنه برگشته است و کنار همین رود دستانش را جا گذاشته است، همین که بدانی یک مشت حرامی کناره این رود ایستاده بودند و فرات داشت بالبال میزد و موج میخورد که خودش را به اهل حرم برساند و نمیتوانست، برای زار زدن کافیست.
من اگر جای فرات بودم،
از خجالت آب که نه، خشک میشدم و در زمین فرو میرفتم.
دلم میخواهد به کمیل بگویم ،
الان هم یک مشت حرامی، دو سوی فرات را اشغال کردهاند.
دو طرف فرات در اشغال داعش است.
لازم نیست بگویم؛
کمیل خودش همه اینها را میبیند. دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند. نفس عمیق میکشم و به خودم دلداری میدهم که انشاءالله به همین زودیها فرات را از چنگشان درمیآوریم و کنار فرات مینشینیم برای سینه زدن؛ اصلا مینشینیم که فرات خودش برایمان روضه بخواند.
فرات خیلی چیزها دیده است ،
در این شش هفت سال سوریه؛ الان آب فرات پر از روضه است؛
پر از روضههای مکشوف.
از همان وقتی که بچه بودم،
با پدرم میرفتم هیئت رزمندگان. بابا میان همرزمهایش عشق میکرد؛ یاد سینهزنیهایش در جبهه برایش زنده میشد.
بعدها، با کمیل که آشنا شدم ،
هم با هم میرفتیم آنجا. کمیل عشقش بود آخر مراسم، زبالهها را جمع کند.
اصلا انگار میآمد برای این کار؛
انگار بهترین قسمت روضه برایش همین جمع کردن زباله بود. هیچکس بهش نمیگفت این کار را بکند،
خودش دوست داشت.
دائم خم و راست میشد؛ برای هر تکه دستمال یا پوسته بیسکوییت. راستی امروز چندم است؟
پنجم تیر...سالگرد کمیل!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛