🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت42
باورم نمیشد این کامران همون کامران صبح باشه.
نزدیک یک ساعت مونده به اینکه صبح بشه کامران خیلی زود خوابید ولی من خوابم نمیبرد.
انقدری تو شک بودم که تا چشمامو میبستم فکر و خیال میاومد سراغم.
بلند شدم لباسامو عوض کردم و موهامو دم اسبی بستم.
از تو آینه با لبخند بهم زل زده بود.
بلند شد نشست و چشماشو ماساژ داد
--چرا نخوابیدی؟
سرمو انداختم پایین
--خوابم نبرد.
--چرا؟
--نمیدونم.
--رها
--بله؟
به کنارش اشاره کرد
--بیا بشین.
رفتم سمتش و نشستم کنارش.
صورتمو برگردوند سمت خودش و دستشو برد سمت زخم لبم
شرمنده گفت
--رها میدونم این چند وقت خیلی اذیتت کردم!
ولی دیگه قرار نیست اینجوری باشه.
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
شیطون نگاهم کرد
--رها!
همین که سرمو آوردم بالا شروع کرد قلقلک دادن.
به زور خودمو نگه داشتم ولی نتونستم تحمل کنم خندم بلند شد و بلند بلند میخندیدم
خندید
--یادته رو پام چی زدی؟
--آره.
--ولی خب پای من خوب نشد.
تو قول دادی هرکاری که بگم انجام بدی.
آب دهنمو قورت دادم
--چه کاری؟
شیطون تر از قبل خندید و به قلقلک دادنم ادامه داد.....
دو ماه از اون روز میگذشت و رفتارش هر روز بهتر از قبل میشد.
جدیداً حس میکردم بهش علاقمند شدم.
داشتم ماهی سرخ میکردم اومد تو آشپزخونه.
با دستش سالاد برداشت.
مصنوعی اخم کردم
--ناخنک نزن!
سعی کرد مثه من حرف بزنه
--اگه بزنم؟
رفتم سمتش و پا گذاشت به فرار.
خندید
--چیشد؟
بی توجه بهش به کارم ادامه دادم و دوباره اومد تو آشپزخونه.
از پشت سر بغلم کرد و آروم گفت
--قهرو خانم!
خندیدم
--کی گفته من قهرم؟
گونمو بوسید و رفت تو هال.
--رها بیا.
رفتم نشستم کنارش.
تلوزیونو روشن کرد و با دیدن کلیپ عکسای دونفرمون ذوق زده گونشو بوسیدم
--وااای مرسی عشقم!
ابروشو داد بالا
--به به حرفای قشنگ قشنگ میزنی.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و لپمو کشید.
به شوخی گفت
--پاشو غذامون نسوزه سوخته پلو باید بخوریم....
سر میز ناهار با صدای زنگ موبایلش رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد برگشت.
اخم کرد و عصبانی بود.
نشست سرمیز و سرشو گرفت تو دستاش.
--کامران؟
سرشو آورد بالا و عمیق نگاهم کرد
--چیزی شده؟
متأسف سرشو تکون داد و بلند شد رفت تو اتاق.
رفتم دنبالش صداش زدم
--کامــران!
داشت لباسشو عوض میکرد برگشت سمتم
--رها فعلاً هیچی معلوم نیست.
--خب یه چیزی بگو!
اومد نزدیکم و صورتمو با دستاش قاب گرفت
سعی کرد لبخند بزنه
--رها جان عزیزم فعلاً هیچی معلوم نیست.
سوییچ ماشینشو برداشت و رفت بیرون.
میل به غذا نداشتم و میزو جمع کردم
به قدری نگران بودم که نفهمیدم چجوری ظرفارو جمع کردم و شستم....
بی حوصله رو تخت دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
با صدای کامران از خواب بیدار شدم.
لبخند زد
--ساعت خواب خانم خواب آلو.
--سلام.چیشد کامران؟
--هیچی چیزی نشده.
پاشو اذان تموم شده ها!
لبخند زدم و از جام بلند شدم.
نمازم تموم شده بود.
اومد نشست کنارم و دستامو عمیق بوسید.
--رها پیش خدا واسم خیلی دعا کن!
لبخند زدم
--چرا خودت به خدا نمیگی؟
تلخند زد
--خدا قلب سفید میخواد که من ندارم.
دستاشو گرفتم
--کامران خدا از این حرفا اصلاً خوشش نمیادا!
چشمک زد
--خب شما که مشاور خدایی یه ساعت ملاقاتم واسه من بگیر.
خندید و بلند شد رفت تو اتاق.
شام پیتزا خریده بود و همین که در جعبه رو باز کردم حس کردم تموم محتویات معدم اومد سمت حلقم و دویدم سمت سرویس.
کامران نگران اومد پیشم
--رها خوبی عزیزم؟
--آره خوبم...
نشستم سرمیز و دوباره همونجوری شدم.
با بغض گفتم
--کامران من اصلاً پیتزا دوس ندارم.
--رها میخوای بریم دکتر؟
--نه نمیدونم چم شده بزار بعد میخورم.
با لبای آویزون گفت
--باشه.
نشست سر میز و تنهایی غذاشو خورد.
اولین دفعه نبود و تقریباً یه هفته ای بود با بعضی غذاها اینجوری میشدم.
با یه ظرف میوه اومد نشست کنارم و واسم میوه پوست گرفت
--پیتزا که نخوردی لااقل میوه بخور اشتهات باز بشه،خندیدم و کل میوه هارو خوردم.
داشتیم باهم فیلم میدیدم که سرمو گذاشتم رو شونش و نفهمیدم کی خوابم برد...