رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت سیزده امروز من و علی
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت چهارده -علیرضا انسانیتت کجا رفته اون بنده خدا به کمک نیاز داره اگه اون بیرون بمونه فردا صبح باید تکه های بدنشو از تو کوچه خیابون جمع کنی البته اگه گرگا چیزی برامون بذارن -اسماعیل یه دنده نباش این پسره کار دستمون میده. اگه حاج‌آقا بفهمه پدر جفتمونو درمیاره -این بنده خدا چه خطری میتونه داشته باشه گناه داره بچه مردم. ثانیا قرار نیست حاج‌آقا چیزی بفهمه الان میبریمش تو اتاق جای من میخوابه پتورم میندازه رو سرش حاج‌آقا فکر میکنه منم که خوابیدم فردا صبحم که میگیم بره خودش -چی بگم من که حریف لجبازیات نمیشم. ولی هرچی شد پای خودت -باشه قبول تو فقط دهنت چفت باشه همه چی حله -همین کاراتو میکنی بهت میگن رابین‌هود وگرنه تهش کوزِت هم نیستی حوصله نداشتم جواب علیرضا رو بدم ترجیح دادم برم سمت در تا بقیه از راه نرسیدن سمت در رفتم و علیرضا هم پشت سرم روانه شد درو باز کردم حیوونکی روی یه تخت سنگ نشسته بود و داشت با خاک‌های روی زمین ور میرفت -سلام -سلام داداش خوبی ممنون از اینکه اومدی پایین -سعیدم. سعید امیریان. اومده بودم برای چیدن میوه های پدربزرگم..... حوصله نداشتم حرفاشو بشنوم یعنی فرصت نبود که بشنوم. حرفشو قطع کردم و گفتم -ببین اقا ما اینجا طلبه‌ایم اردو اومدیم. الانم خیلی دارم ریسک میکنم که بدون اجازه گفتم بیای تو . اگه مسولمون بفهمه برای من و این دوستم خیلی بد میشه . پس لطفا بی سروصدا برید تو اتاقم لامپا رو خاموش میکنم بگیرید بخابید. منم میرم اتاق دوستم. فقط پتو رو روصورتتون بندازین که اگه کسی شما رو دید فکر کنه منم که خوابیدم -این وقت شب بخوابم؟ هنوز که سرشبه -پ ن پ انتظار دارید تا صبح یه قل دو قل بازی کنیم یه وقت حوصله‌تون سر نره سعید که از طرز صحبتم خنده‌ش گرفته بود درحالی که از پله‌ها میرفت بالا گفت -شما من و یاد خانم معلم دبستانم میندازی وقتی عصبانی میشد شبیه شما میشد یکم بهم برخورد با اخم کوچیکی گفتم -اگه من جای معلم دبستانت بودم طوری ادبت میکردم که مدیریت زمان دستت بیاد. مجبور نشی این موقع شب حیرون و سرگردون باشی -راستی اسم این دوستتون چیه خیلی آدم ضدحالیه برعکس شما که خیلی گلید سعید نگاهی به علیرضا انداخت و گفت -ببخشید من یکم رکم علیرضا با ناراحتی نگاهی به سعید انداخت و خیلی جدی گفت -ببین پسر جون حقت بود همون بیرون بمونی طعمه سگ و روباه بشی تا بفهمی با صاب‌خونه درست صحبت کنی علیرضا این و گفت و باسرعت پله ها رو بالا رفت و رفت تو اتاقش منم هرچند از حرف این یارو خوشم نیومد ولی خب از ماجرای صبحی و دعوای من و علیرضا قلبا راضی بودم که حالش گرفته شد ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛