رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۸۵ و ۸۶ +من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری 💞قسمت ۸۷ و ۸۸ برای اینکه اذیت نشود میگویم +میخوای چند دقیقه صبر کنیم تا حالت بهتر بشه؟ سری به نشانه تایید تکان میدهد. این چند دقیقه برای من هم زمان خوبیست، باور حرف های نازنین برایم سخت است.شهروز گفته بود خانواده اش اجازه نمیدهند با دختری دوست بشود، علاوه‌براین شهروز آدمی نیست که بخواهد به کسی انقدر محبت کند. نازنین میخواهد ادامه بدهد اما من پیش دستی میکنم +نازنین تو واقعا داری حقیقتو میگی؟ _چرا باید دروغ بگم؟ سکوت میکنم. نازنین بعد از کمی فکرکردن بلندمیشود و رو به من میگوید _یه لحظه صبر کن الان میام داخل خانه میرود و کمی بعد با موبایلش بر میگردد.کمی در موبایلش جست و جو میکند و بعد صفحه را نشانم میدهد. ابرو بالا می‌اندازم و با تعجب عکس را میکاوم.عکس نازنین و شهروز است که در ماشین نشسته اند و شهروز با لبخند پهنی دست گل کوچک و صورتی رنگی را به طرف نازنین گرفته است.پس شهروز علاوه بر مغرو و حیله گر بودن بازیگر خوبی هم هست.نازنین عکس ها را یکی پس از دیگری نشانم میدهد،عکسها حرفهای نازنین را به خوبی ثابت میکنند.برای اینکه مطمئن تر شوم میگویم +شهروز بهت نگفت که خانوادش از این ماجرا خبر دارن یا نه ؟ همانطور که مینشیند بااطمینان پاسخ میدهد _گفت خانوادش خبر ندارن و با این طور روابط مخالفن بخاطر همین منتظر تا هر وقت بهش اجازه دادم با خانوادش بیاد خواستگاری +خب حالا بقیه چیزی که داشتی تعریف میکردی رو بگو _بعد از یه مدت اصرار کردن بالاخره قبول کردم که بیادخواستگاریم میان حرفش میپرم +چرا تا قبلش اجازه نمیدادی؟اولش گفتی بخاطر وضع مالیت ولی میگی شهروز بعد از دوستیتون از اوضاع مالیت با خبر شد _از مخالف خانواده شهروز میترسیدم سر تکان میدهم +خب ادامه بده _شهروز به من توضیح داد که خانوادش درک بالایی دارن و با این موضوع مشکلی ندارن.انقدر باهام حرف زد تا من قانع شدم و اجازه دادم تا با خانوادش صحبت کنه بیان خواستگاریم.چند روز بعد وقتی اومد دنبالم تو ماشین خیلی عصبی و کلافه بود و اصلا باهام حرف نمیزد.وقتی ازش پرسیدم چرا انقدر عصبیه گفت:من با خانوادم صحبت کردم برای خواستگاری اونها مشکلی ندارن ولی یه مشکل دیگه هست.مشکلم دختر عمومه.من یه دختر عمو دارم که خیلی منو اذیت میکنه،میگه باید با من ازدواج کنی ولی من ازش بدم میاد، یه دختر خشک مقدس و بداخلاقه،حالا هم نمیدونم چطوری فهمیده من میخوام ازدواج کنم ولی گیر داده به من میگه یا با من ازدواج میکنی یا یه بلایی سر تو میاره. دختره‌ی پول پرست فقط منو بخاطره پولم میخواد. به یه ذره دو ذره هم راضی نیست همه ی پولمو میخواد . با تعجب ابرو بالا می‌اندازم،بدون شک منظور شهروز من بوده‌ام. پوزخند صداداری میزنم. چه تهمت هایی که به من نزده است!!! واقعا تصورش هم خنده دار است که من بخاطر پول شهروز برای ازدواج با او اصرار کنم و اورا برای اینکه با من ازدواج کند تهدید کنم . زیر لب طوری که نازنین بشنود میگویم +یه حق چیز های ندیده و نشنیده نازنین که خود به دروغ بودن حرف های شهروز واقف است نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد _من از حرف های شهروز ترسیدم.اون موقع چون شناختی از تو نداشتم حرفهای شهروز رو باورکردم و خیلی ترسیدم،جدا شدن از شهروز برام مثل یه کابوس بود . ازش پرسیدم باید چیکار کنم؟ گفت:دختر عموی من میخواد بیاد آموزشگاه هنری که تو قبلا توش کلاس میرفتی، رشته ای که ثبت نام کرده تو هم ثبت نام کن تا بعدا بهت بگم چیکار کنی . آب دهانم را با شدت قورت میدهم. احساس میکنم دنیا دور سرم‌میچرخد.چنین چیزی غیر قابل باور است !یعنی شهروز قبل از شروع رابطه ی مجدد با خانواده ما تصمیم گرفته بود من را اذیت کند ؟ بدون شک برای آزار و اذیت های ساده خودش را انقدر به زحمت نینداخته است، حتما هدف بزرگتری دارد.خدا میداند که از کجا فهمیده من در آموزشگاه ثبت نام کردم. شاید شخص دیگری جز شهروز هم پشت این ماجرا هست.سر تکان میدهم و خودم را به سختی از سوال های بی جواب و افکار بهم ریخته ام بیرون میکشم. نازنین که حال خراب من را میبیند با ترس میگوید _حالت خوبه؟ چرا یه هو رنگت پرید؟ میخوای برم برات.... بی توجه به حرف هایش میگویم +نازنین شهروز خیلی خطرناکه،همونطور که خودت فهمیدی بهت دروغ گفته اما موضوع اصلی اینه که خانواده من نزدیک ۹ سال با خانواده شهروز قطع رابطه کرده بودن.‌روز اول کلاس آبرنگ فقط چند روز از اولین دیدار من و شهروز بعد از ۹ سال گذشته بود. نازنین بیشتر از من تعجب میکند.کمی خودش را روی نیمکت جا به جا میکند _شهروز اصلا به من اینو نگفته بود که با شما قبلا قطع رابطه کرده بودن!! 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛